کپی از مطالب صهبای صهبا

دکتر صهبای عزیز
نوشته‌های شما زندگی بسیاری از ما را تحت تأثیر قرار داد و نگاه ما را به جهان عوض کرد. ما هر روز نوشته‌های قدیمی شما را می‌خواندیم و منتظر نوشته‌های جدید بودیم. شما کامل نبودید، اما صمیمی و پر از اخلاص می‌نوشتید. یادمان دادید در سختی‌ها بگوییم رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنۀ و امیدوار بمانیم.
ما نوشته‌هایتان را در آدرس خودتان و به نام خودتان نگه می‌داریم تا روزی که بازگردید و باز هم در خانه‌ی بهشتی‌تان مست صهبایمان کنید.

طبقه بندی موضوعی

۲۷ مطلب با موضوع «وبلاگ اول» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دیدن بابای باصلابتم تو اون وضعیتی که حتی نفس کشیدنم ازش برنمیومد برای روزها و روزها و روزها قلبمو فشار میداد. روزای عمر من بین دو تا آدمی میگذشت که یه سرشون تو دنیا بود و یه سرشون تو عالَم غیب. بین بابام و بچه م. یکی که تازه داشت میومد و یکی که تازه داشت میرفت.

 

من؟ نشسته بودم بین دو تا آدم نیمه جون و زندگی خودمو زندگی میکردم. نشسته بودم بین دو تا آدم نیمه جون و سه تایی با هم قرآن حفظ میکردیم. تو این مدت من و بابا و نرگس/علی جزء ۲۰ رو با همدیگه حفظ کردیم. حالا بابا چندین روزه که از پیشمون رفته و من و نرگس/علی موندیم و ۱۰ جزء دیگه که باید با همدیگه به نیابت از بابا حفظ کنیم. نه که فقط حفظ کنیم ، که انشاالله عامل باشیم.

 

محرّم امسالِ من و مصطفی با هر سال فرق داشت. بابا رفته بود پیش خدا و ما؟ هر چی سنت و رسم و رسومه رو زدیم خراب کردیم. من و همسرم هیچ مراسمی برای بابا برگزار نکردیم. ولی در عوض ۷ شب روضه امام حسین (ع) برپا کردیم تو مسجد کوچولوی محله بابابزرگ اینا. روضه ای که از بابا و بابابزرگ حتی یه عکس هم داخلش نذاشتیم. روضه ای که هیچ اسم و رسمی جز اهلبیت توش نبود. روضه ای که شاید از هزارتا مراسم سوم و هفتم و بزرگداشت ، بیشتر به کار برزخ بابام اومد. رفتن بابا خیلی پربرکت بود. حالا دیگه من و همسرم نیت کردیم هر سال هفت شب روضه و عزای امام حسین (ع) برپا کنیم تو اون مسجد کوچیک و بی ریا به نیابت از آباء و اجداد خودمون و همه مومنین و مومنات.

 

دلم؟ داره میسوزه بخاطر مظلومیت بابام. بخاطر علاقه ای که به نوه داشت. بخاطر روزایی که اذیتش کردم. میدونین؟ سر ماجرای ازدواج سارا ، من و مصطفی استفتا کردیم به بابا دروغ بگیم که من باردارم. اجازه گرفتیم برای اون دروغ مصلحتی بزرگ. بابا اون روزا فکر میکرد من واقعا باردارم و مثل بچه ها جلوم نرم شده بود. فکر میکرد باردارم و بخاطر اینکه دلم نشکنه هر طرف که میخواستم میومد دنبالم. انقدر نرم شده بود که حاضر شد جلوی خباثت عمه هام قد عَلَم کنه و بذاره میثم و سارا عقد کنن و به هم محرم بشن. نقطه ضعف بابا نوه بود و ما هم دست گذاشته بودیم رو نقطه ضعفش. بعدا که فهمید بازی خورده ، بعدا که از قهر باهام بیرون اومد ، بعدا که دورش گشتم و فداش شدم و نازشو خریدم ، بعدا که من و مصطفی رو بخشید ، بعدا که اشک ریختم و گفتم بخاطر وصیت مامان زندگیمو گذاشتم پای ساراش ، اشکامو با انگشتاش پاک کرد و خیلی مظلومانه گفت کاش واقعا نوه دار میشدم. یادم میاد دستاشو از چشمام گرفتم و آوردم رو لبام. یادمه دستاشو بوسیدم و گفتم دورت بگردم باباجونم ، ایشالا واقعیشم میبینی. ایشالا هم از من نوه دار میشی و هم از سارا کوچولوت. خنده های پر از ذوق اون روز بابا جلو چشممه هنوز. کی فکرشو میکرد بابا نوه شو نبینه و بره؟ کی فکرشو میکرد که شاید نرگس/علی تا آخر عمرم آینه حسرتم بشن. حسرتی که کاش زودتر بچه میاوردیم. کاش بابا رو صاحب نوه میکردیم. کاش به آرزوش میرسوندیمش. کاش. کاش. کاش.

حالا دیگه به دوستام که میرسم ، میگم تو رو خدا زود ازدواج کنین و زودتر بچه بیارین. بخاطر مامان باباهامون. بخاطر امام حسین. بخاطر خدا.

 

بابا دو هفته ست که رفته و من؟ بهم میگن با بچه تو شکمت خوب نیست هر روز بری قبرستون وسط مرده ها. نمیفهمن که دلم طاقت نمیاره. نمیهمن تو دل یه یتیمِ بی پدر و مادر چه خبره. شوهرمم نمیفهمه این چیزا رو. فقط التماسم میکنه که نرو. ولی عصر که میشه خودش میبرتم بهشت زهرا و با نگاه پر از التماسش ازم میخواد حداقل بریم بین شهیدایی که مرده نیستن. من؟ چَشم میگم به چشمای پر از التماسش و میشینم بین مزار شهیدا. دست میذارم رو یه شهید. بغلش میکنم. مثل بابام. مثل مامانم. انگار که همه کس و کارم باشه. اشکام میاد. اشکام میاد. اشکام میاد.

راه میرم بینشون و بهشون میگم یعنی شماها زنده اید؟ یعنی بابای من مُرده؟ میگم و میگم و میگم. حالا و تو این روزا دیگه از ته دل باورم شده اگه شهید نشیم ، میمیریم.

 

مصطفی بلیط مشهد گرفته. میگه آتیش دلمونو فقط آب حرم خاموش میکنه. دارم چمدونمونو میبندم و میخونم زیر لب الهی رضا برضائک ، صبرا علی بلائک ، تسلیما لامرک. میخونم و یادم میاد امام حسینم تو قتلگاه اسم امام رضا رو صدا کرد. که راضی ام به رضای تو. به امام رضای تو.

بقول ریحانه:

مؤمن آن باشد که اندر جزر و مد

کافر از ایمان او حسرت خورد.

 

 

+ اگه دوست داشتین همه امواتمونو مهمون کنیم به یه شاخه گل صلوات.

 

+ سی و چندتا کامنت اومده و من نخوندمشون. دل و دماغشو ندارم راستش. ببخشین منو که قدر حرفاتونو نمیدونم. ببخشین منو که قدر خودتونو نمیدونم. دعام کنین قابل باشم که پیش امام دعاتون کنم. وبلاگ؟ گمونم همین چند روزه میسوزه. شاید وبلاگ تنها چیزی باشه که این روزا زورم بهش میرسه و دق دلیمو سرش خالی میکنم. یکی دو نفر شماره مو دارن. عیبی نداره اگه به بقیه دوستامم بدین. ببخشین که اینجوری شد. حلالم کنین.

 

قدر مامان باباهاتونو بدونین.

در پناه امیرالمومنین باشیم انشاالله.

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

چند هفته پیش با یکی از دوستان وبلاگ نویس داشتیم کامنت بازی میکردیم. حرفامون رسید به اینجا که میگفتن من به محض اینکه در جملات کامنتها ، قضاوتِ قطعی (و به تعبیر خودشون تهمت) نسبت به خودم ببینم از خوندن ادامه‌ ش معذور میشم و همونجا پاکش میکنم. اگرچه که من از بیخ و بن با اساس اپروچشون تو فضای وب مخالف بودم ، اما ایشون دلایل منطقی خودشونو برای تصمیماتشون داشتن که کاملا هم قابل احترام بود. گفتگومون اوج گرفت تا اینکه من یه چیزی به ذهنم رسید که بهشون گفتم. گفتم بنظرم همونطور که با خلق تعامل میکنیم ، خالقِ خلق هم با همون شدت با ما تعامل خواهد کرد ، مگر اینکه رحم کنه بهمون. بهشون گفتم بنظرم اگه ما روی مفعولِ تهمت واقع نشدن حساس باشیم ، باید به همون میزان هم روی فاعل تهمت نبودن مراقبت کنیم. گفتم بهشون وقتی با دیدن اولین کلمه قاطعانه در وصف خودمون فورا خوندن و شنیدن رو متوقف میکنیم ، بمحض گفتن اولین کلمه قاطعانه در وصف دیگران هم باید یه تنبیه شدید برای خودمون وضع کنیم که حالمون جا بیاد.

 

اینا رو گفتم و حسابی تو فکر رفتم. اینکه اگه واقعا خدا با ما همونطور برخورد کنه که ما با خلق برخورد میکنیم چی میشه؟ مثلا اگه من به اینترن و استاجرام ظلم کنم و ازشون بیگاری بکشم. مثلا اگه همیشه از آدما طلبکار باشم. مثلا اگه اینترنم همه چی رو درست بگه و من فقط بخاطر یه اشتباهش کل زحمات و نقاط مثبتشو ایگنور کنم. 

داشتم فکر میکردم به اینکه اگه یه روز یه عالمه سفر حج و عمره و کربلا و مشهد و نمازشب و روزه مستحبی و حجاب تو سرما و گرما داشته باشم ، ولی مثلا یه بار با شوهرم تندی کرده باشم ، حالا خدا بیاد و برسه به اینجای پرونده اعمالم و چشمشو ببنده روی همه چی و بگه از من دور شو چیکار کنم؟

 

تمام امروز بالاسر بابا داشتم با همسرم درباره همین چیزا حرف میزدم. آقامون میگفتن کلی روایت داریم که حرفاتو تأیید میکنه. اینکه خدا بلایی سرمون میاره که یه عمر سر بنده هاش آوردیم. اگه توی جمع بهشون جا بدیم ، خدا هم تو بهشت قرب خودش بهمون جا میده. 

حرفمون رسید به بچه هامون. به دانشجوهایی که بخش مهم زندگیمونن. به شوهرم گفتم اونا چی؟ تو میگی با دانشجوهامون که گوشتشون زیر دندونمونه چکار کنیم؟ میگه باید بهشون سخت بگیریم تا رشد کنن. تا دنیادیده بشن. تا بزرگ و قوی بشن. امتحانای سخت برای ساختن آدمای سخت. ولی حین سختگیریامون کنارشون باشیم و دلگرمشون کنیم تا بهمون امیدوار باشن. موقع نتایجم از عیباشون چشم پوشی کنیم و با فضل و کرم بهشون نمره بدیم. همونطور که خودمون از خدا فضل و کرم میخوایم.

 

مصطفی میگه باید با بچه هامون ، اطرافیامون ، دوستا و غریبه ها طوری باشیم که دوست داریم خدا با ما همونطور باشه. میگه خدا به همون سبکی باهامون برخورد میکنه که یه عمر با اون سبک زندگی کردیم. میگه شهید حساب و کتاب نداره چون خودشو فدای خدا کرده. فدای خدا و به تبع خدا ، فدای امام و خلقی که محبوب و محب خدا هستن. شهید ، بی حساب و کتاب گذشت ؛ و خدا هم از تقصیرات شهید بی حساب و کتاب گذشت.

 

شوهرم آیه های ابراهیم برام میخونه. امتحانات سخت ابراهیم (ع) رو برام ردیف میکنه. بالاسر بابا و فدیناه بذبح عظیم در گوشم زمزمه میکنه و آخرش میخونه و اذا ابتلی ابراهیم ربه بکلمات فاتمهن ، قال انی جاعلک للناس اماما.

دوباره برمیگرده سراغ و فدیناه بذبح عظیم و برام روضه امام حسین (ع) میخونه.

من؟ همونطور که اشکام میاد ، هنوزم فکر و ذکرم اینه که اگه همونطور که من با تمام خودخواهیها و خودبینیها و خودمحوریام با خلق مواجه میشم ، خدا هم همونطور باهام مواجه بشه چی برام میمونه؟

 

 

 

+ حساب و میزان آخرتی که ما برای خودمون توی همین دنیا میسازیم. 

حسابی که به تعبیر قرآن حساب یسیر میشه یا حساب شدید. حالت سوم هم نداره.

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

دیروز عصر محمد و عطیه اومدن ملاقات بابا و من با دیدن حلقه های توی دستشون کلیییی ذوق کردم و روحیه م عوض شد.

از عقدشون پرسیدم. یه کم گله داشتن از بعضی کارای بزرگترا. خندیدم و یه حرفایی تو جوابشون گفتم که به تجربه توی زندگی خودم بدست اومده. گفتم توی تعاملات با خونواده ها حواستون باشه که همسرتون آدم بَده نشه. یعنی اگه قراره موضوع پرتنشی به خونواده دختر گفته بشه ، این حرفو خود دختر باید بزنه و پسر نباید وجاهتش از بین بره. و بالعکس اگه مثلا قراره به مادر پسر اعتراضی منتقل بشه ، اصلا به صلاح نیست که عروس این موضوعو طرح کنه. خود پسر باید ش صحبت کنه و صحبتشم از جانب خودش باشه ، نه اینکه تصور بشه عروس تحریکش کرده. همیشه ، همیشه ، همیشه شخصیت عروس (داماد) باید تو خونه مادرشوهر(زن) و پدرشوهر(زن) محفوظ بمونه. و خلاصه بهشون گفتم که سعی کنید از همین الان دستتون تو دست همدیگه باشه و هر کس خودش با پدرمادر خودش مواجه بشه و در این مواجهه هم طوری برخورد کنین که مطلقا به شخصیت همسرتون در مقابل پدر و مادرتون آسیبی نرسه.

به محمد گفتم شما یه وظایفی نسبت به پدر و مادرت داری. ولی یادت باشه از زمانی که خطبه بینتون جاری شد ، شرعا و اخلاقا غیر از امیرالمومنین (ع) و حضرت زهرا (س) ، دو تا پدر و مادر داری: پدر مادر خودت و پدر مادر عطیه. اصلا تصور نکن که پدرزن مادرزنت جدا از پدر مادر خودتن. به عطیه نگاه کردم و گفتم این موضوع علی الخصوص درباره من و شما صدق میکنه. مادرشوهر اصلا معنی نداره. خودِ خودِ مادرمونه. بعدشم با تحکم گفتم خب؟ طفلکی عطیه با یه مظلومیتی گفت چشم [بمیرم الهی که همه از من حساب میبرن].

به محمد گفتم آقامحمد نبینم یه قطره اشک از چشم عطیه مون دربیاری. خندید و خیلی موذیانه گفت ان النفس لامارة بالسوء الا ما رحم ربی. منم پررو پررو برگشتم به عطیه گفتم به آقایون امیدی نیست. ایشون احتمال داره ضعیف النفس باشه. اگه از دستش در رفت و خطا کرد تو مراقب خودت باش. و تو جواب محمد خطاب به عطیه با یه لبخند فاتحانه خوندم: والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس والله یحب المحسنین ، و یه چشمک بهش زدم.

به بچه هامون گفتم که تا قبل ازدواج بهتون میگفتم با توجه به وضعیت فعلیِ طرف مقابلتون انتخابش کنین و به امید تغییر ، ازدواج نکنین. الان میگم اون دوران دیگه گذشت. حالا دیگه زن و شوهرین. زن و شوهری هم که نتونن همدیگه رو بسمت خدا و تو راه خدا تغییر بدن ، فلسفه وجودیشون زیر سواله.


مصطفی و محمد کلی با هم رفیق و عجین شدن. همسرم یکی دو ماهه که محمدو همراه خودش میبره پیش استادش. بچه مون خودش برای من یه پا استاد اخلاق بود و حالا دیگه واقعا یه استاد اخلاق هم تو زندگیش اضافه شده. لابلای حرفامون ، محمد گفت چند هفته پیش استادشون از همین حرفا گفتن. از حق زن بر مرد. از اینکه اینا رو باید از سرمون بیرون کنیم که اول پدر مادر و بعد همسر. و اینکه اتفاقا اکثر مواقع اول همسره بعد پدرمادر.
گفتم من اینا رو بلد نیستم. اگر حاج آقا فرمودن درست فرمودن. ولی به یه چیزی اعتقاد دارم. همسر آدم اگه فوت کنه ممکنه بشه سیر و سلوک با همسرو از طریق یه نفر جایگزین دنبال کرد. ولی مثلا بابای من که رو اون تخته اگه از بینمون بره ، دیگه هیچکس نیست که بتونم سیر و سلوک پدر دختری باهاش داشته باشم. گفتم اینم یه طرز نگاه به پدرمادره ؛ آقامحمد ، عطیه خانم.
بعدش رو کردم به محمد و گفتم ولی یه واقعیتی هست و اونم اینکه عطیه به تو تکیه کرده. اما مادرت تکیه ش به تو نیست. اگه پشت زنتو - حتی بخاطر مادرت - خالی کنی ، استخونای همسرت خرد میشه. مراقب باش که حتی بخاطر مادرت هم پشت همسرتو خالی نکنی. این هنر شماست که بعنوان مرد خونه تعادل بین همسر و خونواده خودت و خونواده همسرت برقرار کنی. همزمان دست عطیه رو گرفتم تو دستم و گفتم و البته خطاپوشی و بزرگمنشی و مناعت طبع و گذشت عطیه هم خیلی کمکت میکنه توی برقراری این تعادل. و به عطیه گفتم کمک شوهرت کن و این بار سنگینو از روی دوشش بردار.

بهش گفتم عطیه جانم تو قراره به محمد تکیه کنی. پس خودت ازش یه تکیه گاه محکم بساز. یه روزایی هست که ما خانوما حالمون خوب نیست و فقط بهونه میگیریم. خصوصا اگه دلخوری هم داشتی ، مراقب باش اقتدار تکیه گاهتو خراب نکنی. نگامو چرخوندم سمت محمد و گفتم آقامحمد تو پزشکی و میدونی طبیعیه که خانوما گاهی بی دلیل به هم بریزن و بهونه بگیرن. پس حسابی خودتو آماده کن برای نوازشهای کلامی عطیه و دلتو بزرگ کن برای غر شنیدن و حرفای تند و تیزی که روزی روزگاری ممکنه بهت گفته بشه.

 

و شاید آخرین و مهمترین حرفامون مربوط به بخشی بود که چشماشونو به واقعیت باز کردم. گفتم بچه ها از جمعه که به هم بله دادین و محرم شدین ، دیگه محمد و عطیه آرمانی تموم شدن. آروم آروم نقصاتون برای همدیگه روشن میشه. دلسرد نشین از همدیگه. با نقصای روحی و جسمی و اخلاقی همدیگه بسازین. نقصاتونو از خونواده هاتون بپوشونین و کمک کنین که آروم آروم و به مرور رفع بشه. شما دو تا همسفر و رفیق راه همدیگه این. مبنای رفاقت هم مداراست. همه زن و شوهرا عیب و ایراد دارن. ولی همه چی وابسته به نگاهتون به همدیگه ست. نگاهتون که از سر محبت باشه ، نقصای همدیگه رو هم با محبت میبینین.
اگر در دیده مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی
بهشون گفتم که شما دو تا قسمت و روزی همدیگه بودین. الحمدلله با عقل و تحقیق و تدبیر خودتون و بزرگتراتون همدیگه رو انتخاب کردین. دیگه از الان تا آخر عمرتون راضی باشین به قضا و قدر الهی و لذت ببرین از خوب و بد همدیگه. مبادا در زبان یا عملتون ناشکری کنین از نعمت همسری که خدا بی منت روزیتون کرده. و خلاصه اینکه بروید با هم بسازید.

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

مالک مُلک دلی

بعد اذان ظهر زنگش زدم که برای ۴ ساعت جامو بگیره. همینکه اومد ، بابا رو بوسیدم و مستقیم از پیش بابا اومدم خونه. مدح یاعلی یاعلی مالک مُلک دلی + رو گذاشتم و ولوم اسپیکرا رو بقدری بالا بردم که ولوم غصه هام بیاد پایین. غم عالَمو ریختم دور و شروع کردم با حبوباتی که از یکی دو شب قبل به همسر گفته بودم خیس کنه و سبزیای فریزرم آش رشته درست کنم.

 

مصطفی این یکی دو روز اصلا خونه نمیاد. دقیقا مثل هر سال. عید غدیر که میشه دیگه زن و زندگی نمیشناسه. هر سال تو مسجد محله پدریش جشن دارن و ظهر روز عید ناهار میدن. اونجا مامان منیژه همه کاره خانوماست (و حتی آقایون [خنده]). عید غدیر سال اولی که عروسشون شده بودم ، برام تعریف میکردن از اولین سال بعد از جنگ که شروع کردن به جشن گرفتن عید غدیر. از سالهای اولی که صبح عید مراسم جشن میگرفتن و نون و چای میدادن. از زمانی که خدا برکت داد به اهالی محل و کم کم نون و چاییشون تبدیل شد به حلیم و بعدترش صبحانه شون تبدیل شد به ناهار. بقول مامان منیژه قورمه سبزیای عید غدیر مسجد ما نظرکرده خود مولاست. مسجدی که روی دیوار پشت به قبله حیاطش پر از عکس شهدای محله ست. از شهدای مبارزات قبل انقلاب تا دفاع مقدس. از دهه ۴۰ و ۵۰ و ۶۰ تا مدافع حرمی که دهه ۹۰ عکسش اومد رو دیوار. همون شهیدی که بقول مصطفی همبازی بچگیاش تو کوچه پس کوچه ها بود. مسجدی که حتی عکس امام جماعت تمام این سالهاش هم اومد روی دیوار. حاج آقای نورانی ای که یکی از شهدای منای چند سال پیش شدن و عاقبتشون ختم بخیر.

 

با همین فکر و ذکرام بود که آش پختم. با مدح یاعلی یاعلی مالک مُلک دلی که مدام به آخر میرسید و دوباره از اول پخش میشد و منی که از شنیدنش خسته نمیشدم. آش رو تو دو تا قابلمه کوچیکتر کشیدم و گذاشتمشون تو سبدای مسافرتیمون. سر راه کشک و کاسه های ماست خوری و قاشق یه بار مصرف خریدم و برگشتم بیمارستان پیش بابا. زن بابا بی خبر رفته بود و باباجونم شب عیدی تک و تنها مونده بود. به همین راحتی. چون من گفته بودم ۴ ساعت ، و ۴ ساعتم شده بود پنج ساعت و نیم. چون حساب ترافیک شب عید رسالت و کردستانو نکرده بودم. و حساب نامردی و وقاحت زن بابامو

 

خیلی بغض کردم ولی قورتش دادم. قابلمه هایی که با رانت کارت علوم پزشکیم از انتظامات دم در رد کرده بودم رو از سبدها آوردم بیرون. دوست جانم (همسر یکی از مریضا که یه بار درباره شون نوشتم) رو صدا کردم و همونجا آش کشیدیم توی کاسه ها و بین همراهای مریضا و پرستارا و نیروهای خدماتی و حتی انتظامات پخش کردیم. زیاد نبود. شاید سی تا کاسه کوچیک شد. ولی خیلی برکت داشت. میدونین؟ حالِ همراهای مریضایی که حالشون اصلا خوب نیست ، اصلا خوب نیست! ولی آش امیرالمومنین (ع) حال همه رو خوب میکنه. شب عیدی غصه خیلیامون رفت و حال و هوای همه مون عوض شد.

تازه چیف رزیدنت کشیک هم اومد دعوامون کنه که با یه کاسه آش قافیه رو باخت. اومد کاسه رو ببره (احتمالا) تو پاویون بخوره که منم اومدم جلو و با یه لبخندی متلک انداختم بهشون: آقای دکتر! خیلی زود تسلیم شدین! برگشت با یه عصبانیتی بهم گفت شما متوجه نیستین من خسته م؟! لطفا باهام شوخی نکنین! منم تو دلم خندیدم گفتم بلهههه. بلهههه. ما که کلا متوجه حال چیف رزیدنتا نیستیم [خنده] و بلندبلند جوابشونو دادم که خداقوتتون بده ، نوش جانتون ، ببخشین اگه کمه.

 

راستش از همه طفلکی تر یه مریض افغانه که از پنجشنبه اومدن و حالشون واقعا بده. و همسرشون که واقعا وقتی نگاشون میکنم غربتو تو چشماشون میخونم. از نظر ظاهری بنظر میرسه اوضاع مالیشون بد نباشه. ولی مثل اکثر خواهر برادرای افغانمون اصلا اعتماد بنفس ندارن. اینم نتیجه این همه سال مهمون نوازی ما ایرانیاست! وای بحال ما که این سالها چه امتحان بدی پس دادیم با مهمونای افغانمون.

چند روز پیش ، صبح اول وقت یکی از پرستارای کشیک که واقعا خسته بود ، یه برخورد در شأن خودش باهاشون داشت. منم کاملا بی توجه به شرایط پست کشیک و خستگیش ، چشمامو بستم و با جیغ هر چی از دهنم دراومد به پرستار گفتم. یعنی فکر کنم یه جیغی زدم که از زنشم تا حالا اینجوری نخورده بود. جیغ نه ها. جییییییغ. [خنده] از همون روز چندباری چندتا دیالوگ با اون خانم افغان داشتم و متوجه شدم که از عزیزان اهل تسنن هستن. راستش بیشتر بخاطر همین چیزا بود که اصرار داشتم حتما شب عید آش بپزم و بیارم. تمام انگیزه م همین خانوم محجوب و نازنین سنی مذهب بودن. خدا رو شکر ایشون هم خوردن و بدون اینکه خودشون بفهمن نمک گیر امیرالمؤمنین (ع) شدن. البته مثل همه عالم و آدم نمک گیر بودن. اما حالا بطور خاص نمک گیرتر شدن. راستش من معتقدم که هر کی نظرکرده باشه غذای اهلبیت روزیش میشه. از ته قلبم عقیده دارم که این غذا یه روز بالاخره کار خودشو باهاشون میکنه. من مطمئنم مسیحی ، یهودی ، سنی و حتی آتئیستی که غذای حضرتی خورده باشن بالاخره عاقبت بخیر میشن. انشاالله عاقبت بخیری همه مون به برکت امروز و صاحب اصلیش.

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

حواس خدا!

۱. پریسا و مهسا - با اینکه این ماه بخش قلب نیستن - ۴تا از ۵ تا کشیک باقیمونده این ماه منو کاور کردن و تموم بارو از رو دوشم برداشتن. سپیده هم امروز زنگ زد و شاکی بود که چرا بهش نگفتم. کشیک پنجمم هم سهم سپیده شد و من؟ شرمنده دوستایی ام که از فامیل برام عزیزترن.
میخوام بگم خدا حواسش هست که توی سختیها و وسط امتحانات هم مهره ها رو سر جای خودشون بچینه و بهت بفهمونه که تنها نیستی و حواسش بهت هست.


۲. سه روز تو هفته ، عصر از بیمارستان مستقیم میرم پیش بابا تا صبح فرداش. مصطفی صبح زود میاد جامو میگیره و منم دوباره برمیگردم بیمارستان. تا حوالی ۹ و ۱۰ صبح که زن بابا یا عمه کوچیکه برسن و مصطفی هم بره سر کارش. مدیر گروهمون - که معروفه به مزخرفترین اتند تاریخ بشریت - تسلیم اون چیزی شد که خدا به قلبش انداخت و با دو روز مرخصی در هفته م موافقت کرد ؛ بدون اینکه ذره ای التماسش کنم. اون دو روزو هم کامل از صبح تا شب میمونم پیش بابا.
پنج روز هفته م اینجوری بین بابا و بیمارستان خودمون طی میشه. یه روزم عصر از بیمارستان میام خونه و به شوهرم میرسم. و جمعه ها هم کامل از صبح تا شب خونه م و یه کم سراغ خودم و زندگی و برنامه هامو میگیرم ، میرم جلوی آینه و میگم شیدا خانوم! استدعا میکنم بفرمایید چی میل دارید!
میخوام بگم خدا حواسش هست که توی سختیها و وسط امتحانات هم مهره ها رو سر جای خودشون بچینه و بهت بفهمونه که تنها نیستی و حواسش بهت هست.

۳. همسر اصرار داشت دو روزی که مرخصی ام رو شب بیاد جای من و من بیام خونه خودمون یا پیش مامان منیژه استراحت کنم. گفتم دلخوشی این روزای من تویی و بابا. حالا میگی برم جایی که نه بابا هست و نه تو؟!
الان همون یکی دو شبو میاد تا صبح کنارم و با هم پیش بابا میمونیم. زندگی مشترکمونو آوردیم اینجا ، تو همین بیمارستان و با بابا شریک شدیم. بقیه شبا هم میره خونه مامان منیژه. خدا خیر بده به مادرشوهرم. حداقل خیالم از بابت خورد و خوراک و خواب همسر راحته.
میخوام بگم خدا حواسش هست که توی سختیها و وسط امتحانات هم مهره ها رو سر جای خودشون بچینه و بهت بفهمونه که تنها نیستی و حواسش بهت هست.

۴. یه مادر و پسر اینجا هستن که پدر خانواده شون بستریه. سن و سالی نداره. حدودا ۴۰ سالشه و کارمند مخابراته. الحمدلله اوضاعشم به بدی بابای من نیست. ولی خب اونا هم مثل من و همسر ، کل زندگیشونو آوردن بیمارستان و دیگه دارن همینجا زندگی میکنن. این مدت با هم خیلی صمیمی شدیم. چند شب پیش شوهرش یه اتک داشت. طفلکی کلی ترسید و لرزید و اشک ریخت. رفتم پیشش. پرونده شوهرشو برداشتم ، نشستم کنارش و گفتم ببین هر روز داره بهتر میشه. یکی یکی براش توضیح دادم و از اون اتک براش گفتم که طبیعی بوده. یه کم تو بغلم گریه کرد و تلافی فشار این همه روز از دلش دراومد و سبک تر شد.
میخوام بگم خدا حواسش هست که توی سختیها و وسط امتحانات هم مهره ها رو سر جای خودشون بچینه و بهت بفهمونه که تنها نیستی و حواسش بهت هست.

۵. پسرشون از مهرماه میره کلاس نهم. ممیزِ نزدیک به سن بلوغه و بخاطر همین من خیلی نمیتونم باهاش برخورد عاطفی داشته باشم و لمسش کنم. مصطفی روزا که میاد به من سر بزنه ، ریاضی و فیزیک و اینجور چیزا بهش یاد میده. بچه درسخون و باهوشیه و نمونه دولتی میره. رفیق شده با شوهرم. هر روز عصر بالا سر بابا با لپ تاپ مصطفی فوتبال کامپیوتری بازی میکنن و کل بیمارستانو میذارن رو سرشون. منم که معلومه طرفدار کدومشونم. [خنده]
دیروزم با همدیگه رفتن شهربازی و وقتی برگشتن روحیه بچه خیلی بهتر شده بود.
میخوام بگم خدا حواسش هست که توی سختیها و وسط امتحانات هم مهره ها رو سر جای خودشون بچینه و بهت بفهمونه که تنها نیستی و حواسش بهت هست.

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

خانه

اولین خونه ای که از خونه بابام مستقیم رفتم توش ، خونه شوهرم بود. همون خونه کوچیک رهنی خیابون جمهوری. ذوق داشتم. ذوق رسیدن به شوهرم ، به زندگیم ، به آرامشم. دو روز طول کشید تا بریم و ساکن اون خونه بشیم. چون خونه مون بقدری کوچیک بود که وسیله و جهیزیه زیادی نمیتونستیم بخریم براش.

 

دومین باری که اسباب کشی کردم بازم ذوق داشتم. ذوق خونه دار شدن. ذوق راحت شدن از طبقه پنجم آپارتمانی که بیشتر وقتا آسانسورش خراب بود. ذوق دور شدن از همسایه های مجردی که منو از تنها موندن تو خونه اولمون میترسوندن. ذوق رفتن تو خونه جدیدمون ، زندگی کردن تو یه خونه ویلایی ، کامل کردن جهیزیه ، نزدیک شدن به مامان منیژه و هزارتا فکر و خیال دیگه. انقدر ذوق داشتم که سختی اسباب کشی رو نفهمیدم. و البته انقدر وسایل خونه اولمون کم بود که خیلی زود جمع و جور شد و دو سه روزه خونه به خونه شدیم.

 

سومین دفعه اسباب کشیم بخاطر مصطفی بود. بخاطر زندگیمون. بخاطر اینکه زیر قرض و وام بانکی نره و تحت دِین بانک و دولت قرار نگیریم. بخاطر جور کردن پول برای شرکت دانش بنیان همسرم. بخاطر اقتصاد مملکتمون. بخاطر جوونامون ، بچه هامون ، رهبرمون. این بارم ذوق داشتم. با اینکه خونه مون کوچیکتر میشد ، دورتر  از مامان منیژه میشد ، و آپارتمان نشین میشدیم. ذوق داشتم. خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد. این بار ولی بیشتر از دو دفعه قبلی اذیت شدیم. یه هفته سختی اثاث کشی رو تحمل کردیم. سخت بود. چون وسیله هامون بیشتر بود و بارمون سنگینتر.

 

هر سه بار ذوق رفتن داشتم. اما دفعه سوم بارم بیشتر و سنگینتر بود و رفتن برام سخت تر شد. خیلی سخت تر.

 

 

+ فرمودند: فی حلالها حساب ، و فی حرامها عقاب.

 

+ رفتن و دل کندن فقط به ذوق و شوق دیدار محبوب نیست. سبکبال شدن هم لازم داره.

آسمان فرصت پرواز بلند است ولی

قصه اینست چه اندازه کبوتر باشی.

 

+ این ایامی که پیش بابام حس بی خانمانی دارم. نه از نوع بدش ، بی خانمانی توأم با سبکبالی. حس میکنم روحم مثل بابا آزاد شده از این دنیا. انگار چیزی به پام نیست که نگهم داره. یه حس مبهم. انگار که محبت کنار شوهرم موندن هم دیگه نمیتونه پابندم کنه ، با اینکه هر روز بیشتر از روز قبل دوستش دارم. نمیدونم این حسم چقدر واقعیه و چقدر وهمی. ولی یه حس جدیده برام. حس بغل کردن مرگ و خوابیدن کنارش.

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

آخرین روزای کنار هم بودنمون رسیده. بعد از دو ماه. اینترنام حالا دیگه برای خودشون یه پا متخصص داخلی شدن! حالا نه در این حد ، ولی من راضی ام از بچه های این دو ماهم. و حالا با خاطرات خوب و بدشون دارن میرن. با ماه رمضونی که کنار هم داشتیم. مائده داره میره ، پگاه سادات ، ندا ، فاطمه ، احسان ، سعید ، بهنام و . محمد عزیزم هم داره میره و این آخرین بخشی بود که پسرم بصورت مجرد توش پزشکی رو تمرین کرد. به زودی محمدم داماد میشه و من چقدر براش خوشحالم. این ماه منم جابجا میشم و میرم قلب. اند مای لاولی هارت.

 

این روزا بعد روتیشن بچه هایی که تو روزای آینده نمیبینمشون گاهی میان به تشکر و خدافظی. مامانِ سوگند کوچولو اومد بغلم و کلی صحنه تراژیک داشتیم با همدیگه. مائده رو بازم ازش حلالیت گرفتم و همینکه با هم رفیق شدیم و به اسم کوچیک همدیگه رو صدا میکنیم دلمو آروم میکنه که از کوتاهیام گذشته.

احسان امروز میگفت منی که از داخلی متنفر بودم ، بخاطر شما عاشق داخلی شدم و میخوام راه شما رو ادامه بدم و مثل شما با اینترنام رفتار کنم. با همین چند جمله ش روزمو ساخت. میخندم و با تموم محبت مادرانه م بهش میگم وظیفه م بود آقای دکتر. ولی شمام انشاالله حتما خیلی خیلی بهتر از من هستی و میشی.

 

و محمد. پسر تکرار نشدنیم بازم ازم دلبری کرد. یکی دو هفته بود که حس میکردم مثل همیشه نیست. فکر میکردم با عطیه مشکل پیدا کرده. یا یه مشکل این مدلی. دیشب آخرین کشیک این ماه هر دومون بود. و من تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. طرفای ۱۲ شب یه چای براش ریختم و یه آبجوش برای خودم. صداش کردم تو استیشن و سر حرفو باهاش باز کردم. میگم بد که نگذشت این دو ماه؟ میگه بهترین بخش عمرم بود خانوم دکتر.  (عزیزم. با اینکه این همه با من و مصطفی رفت و آمد و معاشرت داشته ، هنوزم مثل روز اول سرش پایینه و پر از شرم و حیا. )

میگم عطیه خوبه؟ میگه یه هفته ست بی خبرم! میگم چرااا؟ شماره شو نداری مگه؟ میگه نامحرمیم هنوز به هم. خنده م میگیره از اینکه ایمان و اعتقاد بچه مو دست کم گرفتم. و در عین حال چقدر بهش افتخار میکنم.

اما انگار باورش نشده که همه چی جلو رفته و فقط یه خطبه مونده. باورش نشده که دیگه مجرد نیست. و شاید در حال قایم کردن عشق و محبتیه که تو دلش جوونه زده. 

 

گفتم آقامحمد یه چیزی یادت بدم؟ گفت بله حتما. و هنوز جمله ش تموم نشده گفت: لطفا (عزیزم). گفتم وقتشه دیگه کم کم ازش دلبری کنی. حلالِ حلاله. (بمیرم. بچه م خیس عرق شد.) سرشو آورد بالا و متعجب گفت یعنی چی؟ گفتم کادو بخر براش! دوباره گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی همین که شنیدی! گفت نامحرمیم! گفتم نمیگم که دستش بزنی یا شوخی کنی باهاش. کادو بخر ، بده بهش. یه چیزی که نشونه باشه براش تو این دو هفته. یه چیزی مثل یه تسبیح یا یه خودنویس یا عطر زنونه. یه چیز ساده ای که فکر میکنی دوست داشته باشه. گفت پدرش ناراحت نشه؟ گفتم اون با من. شما بخر و منو خبر کن. گفت چشم و تشکر کرد (الهی. یجور خیلی خوشگلی میگه چشم. اصلا دل آدم میره براش)

 

حس کردم حالش بهتره و اون مشکلی که فکر میکردم رو دیگه نداره. گفتم چاییتو بخور تا بریم مریض مورنینگو تعیین کنیم. دست کرد جیبش یه تراول پنجاه تومنی درآورد. گفتم این چیه؟ من برای عطیه کادو بخرم؟ گفت نه. اینو اگه میشه از طرف من بریزین به حساب بیمارستان. گفتم چطور مگه؟ گفت میخواستم همون روز بهتون بگم. ولی دیگه مهم نیست. حالا مگه من ولش میکردم؟ گفتم تا نگی چی شده نمیگیرم ازت. گفت من دو هفته ست شبا درست خوابم نمیبره. گفتم بسم الله الرحمن الرحیم. چی شده؟ گفت روزایی که فقط صبح تا ظهر اینجا بودم ، میموندم تا شب که درس بخونم. چراغ ، باد کولر و از همه مهمتر همین چای. اون زمان ، تایم کاری من نبود. من حق نداشتم از اینا استفاده کنم! دو هفته ست فهمیدم تو همه بیمارستانایی که بودم مدیون بیت المال شدم!

 

محمدم. محمدم. آخه الهی دورت بگردم مادر که اینقدر حواست به حلال و حروم زندگیته. الحق که پسر همون خونواده شهیدپروری. خوش بحال عطیه. کاش میتونستم بغلت کنم و فشارت بدم مامان جان.

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

بابا آب داد.

صبح دوشنبه مثل همه صبحای دیگه بود. بعد صبحانه داشتیم آماده میشدیم که بریم سر کار تا اینکه گوشیم زنگ خورد. زن بابا بود. گفت داریم باباتو با آمبولانس میبریم بیمارستان و قطع کرد. نفهمیدم چی شد که دلم ریخت و صورتم پر اشک شد. نفهمیدم چی شد که نیمه جون شدم. نفهمیدم مصطفی چطور منو رسوند پیش بابا.

 

زن بابا بود و بابای بیجونم که مثل یه تیکه گوشت افتاده بود رو تخت و من و دنیایی که رو سرم آوار شد. طول کشید تا یه کم به خودم بیام. تا اشکامو تموم کنم. تا همسرم آرومم کنه. تا بقول مصطفی یادم بیاد که از زن بابا آبی گرم نمیشه و ستونای خونه رو دوش منه.

 

سر ظهر زنگ زدم به سارا. گفتم نگران نشو. بابا افتاده رو زمین و آوردیمش بیمارستان. خیلی سرد و بی روح گفت به من ربطی نداره و شروع کرد احوال خودمو بپرسه. گفتم آجی بابا عمل داره و ریسک عملش بالاست. بازم گفت به من ربطی نداره. با جیغ گفتم سارا بابا سکته مغزی کرده داره میمیره پاشو بیا و قطع کردم.

من؟ نگران سارا شدم ، اول. نگران بابا بودم ، دوم. نگران هیچکس دیگه ای هم نبودم.

 

بعد دو روز و دو شب زن بابا و عمه کوچیکه با هم اومدن و موندن تا تنِ بی رمقمو بردارم و بعد دو روز با تاخیر برم بیمارستان خودمون سر کارم و عصر از همونطرف مستقیم برم پیش مامان منیژه و گریه کنم و گریه کنم و گریه کنم و سبک شم.

 

بابا آدم خوبیه. از وقتی بزرگتر شدم فهمیدم هیچوقت آدم مستقلی نبوده و همیشه تحت تأثیر قرار میگرفته. تا مامان بود ، زندگی بابا هم بوی دین میداد. خمس دادنش ، حج رفتن مامان بابا ، کربلا رفتنای خونوادگیمون ، روضه های دهه آخر ماه صفر خونه مون. بعد مرگ مامان ، همه ش تموم شد و دین بابا هم کم کم کمرنگ شد. از همون روزی که عمه ها دوست گرمابه و گلستان خودشونو به بابا قالب کردن. زن بابای ما رسما یه نسخه از عمه ها بود تو زندگیمون. یکی که اثر تزایدی روی بی دین کردن بابا داشت.

من تو تمام این مدت؟ نگران سارا بودم ، اول. نگران بابا بودم ، دوم. نگران هیچکس دیگه ای هم نبودم.

 

بعد مدتی که زن بابا کامل سوار زندگی بابا شد ، من و همسرم دیگه تو خونه بابا چیزی نمیخوردیم و حتی نمازم نمیخوندیم. چون وجوهات شرعیشونو پرداخت نمیکردن و زن بابا رسما مسخره میکرد. مصطفی یه بار از دهنش پرید که خبر داره حتی درآمد بابا هم حلال نیست. از بعد مامان دلم همیشه بخاطر بابا آشوب بود. عمه ها دلمو برای بابام آشوب کردن. سخته آدم خونه باباش - جوری که باباش ناراحت نشه - چیزی نخوره. خیلی روزای سخت و پر از تضادی بود برام.

من تو تمام این مدت نگران سارا بودم ، اول. نگران بابا بودم ، دوم. نگران هیچکس دیگه ای هم نبودم.

 

با اومدن زن بابام و تغییرات ناجور تو منش و روش بابا ، من بیشتر از قبل دور سارا میگشتم. و خواهر کوچولوم که هر روز بیشتر عاشق من میشد و هر روز بیشتر متنفر از بابا. بابای بعد از مامانمون دیگه دوست داشتنی نبود. میخوام بگم سارا حق داشت. ولی آخه دختر در مقابل حق ولایت پدرش هیچوقت حق تنفر و بی احترامی نداره.

اون روزا به سارا یاد دادم که چطور تو اون خونه نماز بخونه و چطور وسط ناپاکی مال بابا غذای حلال طیب بخوره. من و مصطفی ماهیانه یه مبلغی از حقوق زندگی مشترکمونو میریختیم به حسابش که نیازی به مال بابا نداشته باشه. شبی که رفت خونه شوهرش یه نفس راحت کشیدم. انگار که خواهرمو از وسط جهنم درآورده بودم.

 

حالا بابا افتاده گوشه بیمارستان و از نظر پزشکی شانسی برای برگشتن نداره. این وسط زن بابا داره امتحان میشه. عمه ها دارن امتحان میشن. خود بابا داره امتحانشو میده. من و مصطفی داریم امتحان میشیم. و سارا و شوهرشم وسط امتحان سخت خدا قرار گرفتن.

و حالا من؟ نگران سارامم ، اول. نگران سارامم ، دوم. نگران سارامم ، سوم. نگران سارامم ، چهارم. نگران هیچکس دیگه ای هم نیستم.

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

وقتی مجرد بودم ، پسرعمه م منو میخواست و من نمیخواستمش. بعد از چند سال و کلی برو بیا ، جواب منفی قاطعی دادیم و همین جواب ، کینه و کدورتی شد در دل عمه م از من و مامان خدابیامرزم. کینه ای که ترکشاش تو یک سال اخیر حتی به خواهر معصومم هم اصابت کرده. کدورت یه طرفه ای که انگار تموم شدنی نیست. من ۵ ساله دارم از عمه هام خون دل میخورم و هنوز سر پام. سر پام و یک ذره هم به قطع رَحِم فکر نمیکنم. من هنوزم میرم دست و روبوسی میکنم و در مقابل خنده های تصنعی پر از خشمشون ، لبخند خالصانه مو بهشون هدیه میکنم. من صبر میکنم و صبر میکنم و صبر میکنم. و فقط از خدا صبر بیشتر و بیشتر و بیشتر میخوام.

 

بذارین بگم براتون از مراسم خودم. از شبی که عمه هام کاملا هماهنگ ترانه با صدای زن گذاشتن و بساط ناجوری راه انداختن. جلوی چشمای من. من؟ مُردم و زنده شدم. مردم و مردم و مردم و زنده شدم. همسرم؟ مُرد و زنده شد. مرد و مرد و مرد و زنده شد.

ما تموم آرزوی اون شبمون این بود که واسطه گناه نباشیم. من و مصطفی تو اون شرایط سخت مالیمون یه گوسفند نذر سلامتی امام زمان کردیم که مجلسمون بیگناه برگزار بشه. نذر کردیم برای همون شبی که عمه هام اومدن و کاری کردن که توی بهترین شب زندگیم از ته دل آرزوی مرگ کنم.

من؟ داشتم وسط مراسم خودم میمردم و عمه ها؟ هیچی ندارم که درباره شون بگم. فقط هنوزم که هنوزه از خودم میپرسم مگه ما همخون نیستیم؟ مگه خون نباید به خون خودش متمایل باشه؟!
من اون شب ذره ذره مثل شمع آب میشدم و هر کدوم از فامیلای خودم و همسرم که چادر سر میکردن و میرفتن بیرون ، انگار یه چاقو میزدن به پیکر بی جون و رمقم.

من؟ تموم قدرتمو جمع کرده بودم که اون وسط اشکام نریزه و مصطفی؟ دستمو گرفته بود تو دستش و هر از گاهی صورتشو میاورد کنار گوشم و در گوشم صلوات میفرستاد و دستمو محکمتر فشار میداد. مامان منیژه؟ تا رفتن ماجرا رو حل و فصل کنن ما مردیم و مردیم و مردیم.

من اون شب بیگناه بودم. مصطفی اون شب بیگناه بود. ما روحمون خبر نداشت و تو عمل انجام شده قرار گرفته بودیم. حقمون نبود که فامیل و آشناها اونطور بذارن و برن. حقمون نبود اونطور قضاوت بشیم. حقمون نبود به اسم نهی از منکر دلمونو بلرزونن. گوشای مصطفای من تو عمرش صدای زن خواننده نشنیدن. و من بعد از ۳۱ سال بخدا قسم هنوزم بلد نیستم برقصم! ما اهل این چیزا نبودیم و نیستیم و نخواهیم بود. ولی بیگناه بودیم و لرزیدیم. بیگناه بودیم و تو دل خیلی از جماعت مذهبی دوست و آشنا متهم به گناه شدیم. هنوز فیلم اون شبو که تماشا میکنیم ، چهره هامونو تو همون ده دقیقه - یه ربع که میبینیم ، دلمون میریزه. و من؟ شاید باورتون نشه که هنوزم با دیدنش اشکام میاد.

حق ما نبود که نهی از منکرمون کنین. که بخدا قسم اگه میتونستیم از اون جایگاه تکون بخوریم ، خودمون زودتر از همه شما مراسم خودمونو ترک کرده بودیم.

 

دیشب عروسی پرفشاری بود. جشن من که بدجور گذشت. ولی به حرمت وصیت مادرم ،  به حرمت خواهرم ، به حرمت قسم روح مادرم که بهم داد ، دیشب ستون شدم و نذاشتم هیچ زلزله ای دل نازنینشو تکون بده. تاریخ تکرار شد: من و مصطفی بازم نذر کردیم ، بازم گوسفند برای سلامتی امام زمان. و این بار بخاطر خواهرم. بخاطر اینکه مراسمش آغشته به گناه نشه. نذر کردیم و خودمونم سپر بلاش شدیم که تا آخر عمرش وقتی فیلم مراسمشو میبینه دلش نلرزه و اشکاش نریزه.
من دیشب با تموم وجودم نذاشتم منکری تو اون مجلس اتفاق بیفته تا ناهیان از منکر ، به خیال نهی از منکر ، قضاوت ناجور و فعل ناجور انجام ندن. تا با خامی خودشون و رفتارای بدون فکرشون دل خواهرمو نلرزونن. من و مصطفی تو جمع دیشب بزرگتری کردیم و تا تهش موندیم به پای خواهری که دخترمونه. بزرگتری که خودمون نداشتیم و هر کاری خواستن باهامون کردن. که اگه همین بزرگترا باشن و بزرگی کنن خیلی از اتفاقات تلخ برای کوچیکترا نمیوفته. دیشب گذشت و از دیشب فقط: الحمدلله رب العالمین.
 

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

طنز لحظه!

+ روبروش نشستم ، میگم دختر خوب ، سمت راست قفسه سینه ت هم درد داری؟ میگه راست من یا راست شما؟ میگم «سمت راستِ قفسه سینه» این خانوم پرستار!

 

+ جلو درِ پاویون استاجر اومده جلومو گرفته میگه خیلی دنبالتون گشتیم خانوم دکتر! دستشویی مُشرّف شده بودین؟ میگم بله. با اجازه تون شرفیاب شده بودم محضرشون!

 

+ میگن بیا سرپایی یه نگاهی بنداز به پیرزنه. میرم بالاسرش میگم مادرجان مشکلتون چیه؟ دندون مصنوعیشو نشونم میده میگه برام گشاد شده!

 

+ استاجرو آوردم میگم قلب این خانومو سمع کن. میذاره سمت چپ. میگم تونستی بشنوی؟ میگه آره خیلی واضح بود. میگم خسته نباشی پهلوان! خداقوت دلاور! مریض دکستروکاردیه (یعنی از معدود آدمایی که قلبشون سمت راستشونه و سمت چپ صدا کم میاد).

 

+ دارم عکس رادیوشو نگاه میکنم. سرشو شونصد درجه چرخونده تا بتونه عکسشو ببینه. میبرم بالاسرش میگم بفرمایین ببینین مادرجان! میگه من سواد خوندن ندارم ننه!

 

+ بهشون میگم سابقه بستری نداشتین خانوم؟ میگه نه. پیرهنشو که بالا میزنیم از بس جراحی داشته انگار نقشه متروی تهرانه! میگم خانوم جان پس اینا چیه اینجا؟ نکنه خودتون نشستین با نخ سوزن رو شکمتون نقشه فرار از زندان کشیدین؟

 

+ صبح اول وقت رفتم بالاسرش. میگم بهتر شدین بانوجان؟ میگه بهتر از کی؟ میگم بهتر از خواهرشوهرتون!

 

+  به استاجرمون میگم قلبشونو سمع کن. میگه صداش نرماله. گوشی میذارم میگم اینکه سمفونی موتزارته! پاشو. پاشو بریم لباسمونو عوض کنیم برگردیم با صدای قلبشون باله برقصیم! [مریض از خنده میترکه]

 

+ پسره اومده میگه وقتی عصبانی میشم توی سینه م تیر میکشه. استاجرمون بهش میگه خب عصبانی نشین لطفا!

 

خاطرات برای مردادماهه. اگه بی نمک بود ، ببخشین منو. امیدوارم در حد یه لبخند کوچیک تونسته باشم مهمونتون کنم. اعیادتون خیلی خیلی مبارک باشه.
 

  • کپی از مطالب صهبا