کپی از مطالب صهبای صهبا

دکتر صهبای عزیز
نوشته‌های شما زندگی بسیاری از ما را تحت تأثیر قرار داد و نگاه ما را به جهان عوض کرد. ما هر روز نوشته‌های قدیمی شما را می‌خواندیم و منتظر نوشته‌های جدید بودیم. شما کامل نبودید، اما صمیمی و پر از اخلاص می‌نوشتید. یادمان دادید در سختی‌ها بگوییم رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنۀ و امیدوار بمانیم.
ما نوشته‌هایتان را در آدرس خودتان و به نام خودتان نگه می‌داریم تا روزی که بازگردید و باز هم در خانه‌ی بهشتی‌تان مست صهبایمان کنید.

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

مالک مُلک دلی

بعد اذان ظهر زنگش زدم که برای ۴ ساعت جامو بگیره. همینکه اومد ، بابا رو بوسیدم و مستقیم از پیش بابا اومدم خونه. مدح یاعلی یاعلی مالک مُلک دلی + رو گذاشتم و ولوم اسپیکرا رو بقدری بالا بردم که ولوم غصه هام بیاد پایین. غم عالَمو ریختم دور و شروع کردم با حبوباتی که از یکی دو شب قبل به همسر گفته بودم خیس کنه و سبزیای فریزرم آش رشته درست کنم.

 

مصطفی این یکی دو روز اصلا خونه نمیاد. دقیقا مثل هر سال. عید غدیر که میشه دیگه زن و زندگی نمیشناسه. هر سال تو مسجد محله پدریش جشن دارن و ظهر روز عید ناهار میدن. اونجا مامان منیژه همه کاره خانوماست (و حتی آقایون [خنده]). عید غدیر سال اولی که عروسشون شده بودم ، برام تعریف میکردن از اولین سال بعد از جنگ که شروع کردن به جشن گرفتن عید غدیر. از سالهای اولی که صبح عید مراسم جشن میگرفتن و نون و چای میدادن. از زمانی که خدا برکت داد به اهالی محل و کم کم نون و چاییشون تبدیل شد به حلیم و بعدترش صبحانه شون تبدیل شد به ناهار. بقول مامان منیژه قورمه سبزیای عید غدیر مسجد ما نظرکرده خود مولاست. مسجدی که روی دیوار پشت به قبله حیاطش پر از عکس شهدای محله ست. از شهدای مبارزات قبل انقلاب تا دفاع مقدس. از دهه ۴۰ و ۵۰ و ۶۰ تا مدافع حرمی که دهه ۹۰ عکسش اومد رو دیوار. همون شهیدی که بقول مصطفی همبازی بچگیاش تو کوچه پس کوچه ها بود. مسجدی که حتی عکس امام جماعت تمام این سالهاش هم اومد روی دیوار. حاج آقای نورانی ای که یکی از شهدای منای چند سال پیش شدن و عاقبتشون ختم بخیر.

 

با همین فکر و ذکرام بود که آش پختم. با مدح یاعلی یاعلی مالک مُلک دلی که مدام به آخر میرسید و دوباره از اول پخش میشد و منی که از شنیدنش خسته نمیشدم. آش رو تو دو تا قابلمه کوچیکتر کشیدم و گذاشتمشون تو سبدای مسافرتیمون. سر راه کشک و کاسه های ماست خوری و قاشق یه بار مصرف خریدم و برگشتم بیمارستان پیش بابا. زن بابا بی خبر رفته بود و باباجونم شب عیدی تک و تنها مونده بود. به همین راحتی. چون من گفته بودم ۴ ساعت ، و ۴ ساعتم شده بود پنج ساعت و نیم. چون حساب ترافیک شب عید رسالت و کردستانو نکرده بودم. و حساب نامردی و وقاحت زن بابامو

 

خیلی بغض کردم ولی قورتش دادم. قابلمه هایی که با رانت کارت علوم پزشکیم از انتظامات دم در رد کرده بودم رو از سبدها آوردم بیرون. دوست جانم (همسر یکی از مریضا که یه بار درباره شون نوشتم) رو صدا کردم و همونجا آش کشیدیم توی کاسه ها و بین همراهای مریضا و پرستارا و نیروهای خدماتی و حتی انتظامات پخش کردیم. زیاد نبود. شاید سی تا کاسه کوچیک شد. ولی خیلی برکت داشت. میدونین؟ حالِ همراهای مریضایی که حالشون اصلا خوب نیست ، اصلا خوب نیست! ولی آش امیرالمومنین (ع) حال همه رو خوب میکنه. شب عیدی غصه خیلیامون رفت و حال و هوای همه مون عوض شد.

تازه چیف رزیدنت کشیک هم اومد دعوامون کنه که با یه کاسه آش قافیه رو باخت. اومد کاسه رو ببره (احتمالا) تو پاویون بخوره که منم اومدم جلو و با یه لبخندی متلک انداختم بهشون: آقای دکتر! خیلی زود تسلیم شدین! برگشت با یه عصبانیتی بهم گفت شما متوجه نیستین من خسته م؟! لطفا باهام شوخی نکنین! منم تو دلم خندیدم گفتم بلهههه. بلهههه. ما که کلا متوجه حال چیف رزیدنتا نیستیم [خنده] و بلندبلند جوابشونو دادم که خداقوتتون بده ، نوش جانتون ، ببخشین اگه کمه.

 

راستش از همه طفلکی تر یه مریض افغانه که از پنجشنبه اومدن و حالشون واقعا بده. و همسرشون که واقعا وقتی نگاشون میکنم غربتو تو چشماشون میخونم. از نظر ظاهری بنظر میرسه اوضاع مالیشون بد نباشه. ولی مثل اکثر خواهر برادرای افغانمون اصلا اعتماد بنفس ندارن. اینم نتیجه این همه سال مهمون نوازی ما ایرانیاست! وای بحال ما که این سالها چه امتحان بدی پس دادیم با مهمونای افغانمون.

چند روز پیش ، صبح اول وقت یکی از پرستارای کشیک که واقعا خسته بود ، یه برخورد در شأن خودش باهاشون داشت. منم کاملا بی توجه به شرایط پست کشیک و خستگیش ، چشمامو بستم و با جیغ هر چی از دهنم دراومد به پرستار گفتم. یعنی فکر کنم یه جیغی زدم که از زنشم تا حالا اینجوری نخورده بود. جیغ نه ها. جییییییغ. [خنده] از همون روز چندباری چندتا دیالوگ با اون خانم افغان داشتم و متوجه شدم که از عزیزان اهل تسنن هستن. راستش بیشتر بخاطر همین چیزا بود که اصرار داشتم حتما شب عید آش بپزم و بیارم. تمام انگیزه م همین خانوم محجوب و نازنین سنی مذهب بودن. خدا رو شکر ایشون هم خوردن و بدون اینکه خودشون بفهمن نمک گیر امیرالمؤمنین (ع) شدن. البته مثل همه عالم و آدم نمک گیر بودن. اما حالا بطور خاص نمک گیرتر شدن. راستش من معتقدم که هر کی نظرکرده باشه غذای اهلبیت روزیش میشه. از ته قلبم عقیده دارم که این غذا یه روز بالاخره کار خودشو باهاشون میکنه. من مطمئنم مسیحی ، یهودی ، سنی و حتی آتئیستی که غذای حضرتی خورده باشن بالاخره عاقبت بخیر میشن. انشاالله عاقبت بخیری همه مون به برکت امروز و صاحب اصلیش.

  • ۹۸/۱۲/۱۳
  • کپی از مطالب صهبا