کپی از مطالب صهبای صهبا

دکتر صهبای عزیز
نوشته‌های شما زندگی بسیاری از ما را تحت تأثیر قرار داد و نگاه ما را به جهان عوض کرد. ما هر روز نوشته‌های قدیمی شما را می‌خواندیم و منتظر نوشته‌های جدید بودیم. شما کامل نبودید، اما صمیمی و پر از اخلاص می‌نوشتید. یادمان دادید در سختی‌ها بگوییم رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنۀ و امیدوار بمانیم.
ما نوشته‌هایتان را در آدرس خودتان و به نام خودتان نگه می‌داریم تا روزی که بازگردید و باز هم در خانه‌ی بهشتی‌تان مست صهبایمان کنید.

طبقه بندی موضوعی

از روزهای سخت ، از سختی روزها. و این بار: هلند...

 

پیشاپیش: ببخشین منو اگه که متن طولانی شده. امیدوارم محتواش جبران اطنابشو بکنه.

 

 

 

من ۲۶ سالم بود و مصطفی بیشتر و خیلی پخته تر از من: ۲۹. ما تجربه این روزامونو نداشتیم ، ولی از نظر سن و سال بزرگ شده بودیم و این بزرگ شدن باعث میشد سر چیزای کوچیک دعوا نکنیم. اما وای به روزی که دعوامون میشد. دعوای آدم بزرگا رو میکردیم با قهرای سنگین و غرورایی که برای عذرخواهی دیر شکسته میشد. شاید پرتنش ترین دوران زندگی ما سال اول عقد بود. زمانی که همسر رفت اروپا و منم یه مدت بعد بهش ملحق شدم. اسم دانشگاهش دلفت بود. توی هلند زیبا و رویایی...
 
مصطفی قبلش تجربه های آمریکا ، ترکیه و کره جنوبی رو داشت و خیلی زود و راحت با هلند آپدیت شد و مشکل خاصی احساس نمیکرد. در مقابلش: من سابقه چندتا سفر زیارتی کوتاه مدت خارج از کشور. و با همه این بی تجربگیهام ، همین که درسم تموم شد ، زندگیمو بردم تو غربت کنار مصطفی.
 
اون روزا من تجربه ای از زندگی مشترک نداشتم. ولی با سر افتاده بودم تو زندگی مشترک ، اونم وسط غربت. چند ماه بعد از دوران عقد ، زمان کافی ای بود که تب و تابمون بخوابه و من واقع بینانه تر به مصطفی نگاه کنم. مصطفای آرمانی جلوم شکسته شده بود و نقاط ضعفش برام کاملا واضح و مشهود بود. و شاید منم تو چشم مصطفی همین شده بودم.
 
مصطفی آدم آرومی بود. منم. ما هیچوقت دعواهای بچه گونه رو تجربه نکردیم. دعواهامون سر مسائل جدی تر بود. شاید چونکه سنمون از سن بچگی فاصله گرفته بود و یه مقدار دیرتر از سن نرمال ازدواج کرده بودیم. من؟ اوایل یه کم اهل بهونه گیری و غر زدن بودم. مصطفی ولی یه نقطه ضعف خیلی خیلی بزرگ داشت: درسش. سخت بود برای مردی که ۲۲ سال اخیر عمرشو فقط درس خونده ، پنجره هایی به موازات درسش تو زندگیش باز بشه. یا حتی کسی وارد زندگیش بشه که درس و پژوهششو تحت الشعاع قرار بده. مهمتر از همه اینکه با یه دانشجوی پزشکی بغایت درسخون ازدواج کرده بود که خیرسرش پله های ترقی علمیشو تا ابد بدون دردسر طی کنه. درس خط قرمزش بود ، چیزی که تو خواستگاری بهم گفت. من ولی شوهر کرده بودم و دیگه برام خیلی مهم نبود که چه اتفاقی قراره برای درسم بیفته. فکر و ذکرم شوهرم بود و توقع و انتظارم از شوهرم هم همین...
 
برای مصطفی هیچی مهمتر از درس و رشته ش نبود. تاریکی صبح میرفت و تاریکی غروب برمیگشت. من؟ هیچ! چند روز اول شروع کردم برای آزمون دستیاریم بخونم. یه غمی اما سر دلم نشسته بود. برام محسوس بود که شروع افسردگیه. اوایل شروع کردم هر روز پیاده روی کنم و برم خرید تا نفهمم دارم تبدیل به چی میشم. بعدش شروع کردم به پخت و پز و کشف راز و رمز غذاهای هلندی. یه کم بعدترش میل بافتنی دست گرفتم. ولی ذره ذره غبار غربت و تنهایی داشت مینشست روی دلم. و بالاخره علیرغم تموم تقلّا و تلاشم ، روح و روانم توی کمتر از دو هفته مریض شد. ما حتی تلویزیونم نداشتیم. چیزی که اونجا مسئله روتینی تلقی میشد. من تنها بودم. خیلی تنها.
 
یه شب قبل اینکه مصطفی بیاد خونه ، میز شامشو چیدم و چراغا رو خاموش کردم و خوابیدم و اصلا نرفتم جلوش. از فرداش برنامه مون همین بود. صبح که میرفت خودمو به خواب میزدم و شب که برمیگشت هم. ما دیگه حتی به هم سلام نمیکردیم. روز هیجدهمی که اونجا بودم ، یه روز تعطیل بود (بعد بیش از ۴ سال ، روزاشو هنوزم حفظم از بس بهم سخت میگذشت). و من بازم حرفی برای گفتن باهاش نداشتم. خیلی عادی اومد و پیشنهاد داد غذا رو برداریم و بریم بیرون و من هیچ جوابی بهش ندادم. پژمرده شده بودم و حواسش به پژمردگیم نبود. حالا دیگه هر چی آب پای ریشه هام میریخت بی فایده بود. سر ظهر عصبانی شد و از کوره در رفت. داد زد که هر روز هفته صبح تا شب زحمت میکشم و دو روز که تعطیلم تو بازی درمیاری. صداشو بالا برد و منی که آثار افسردگی واقعی اومده بود سراغم ، رو تخت میلرزیدم و گریه میکردم. مصطفی؟ داد زد و رفت بیرون. من؟ ضعف کرده بودم و نمیتونستم تکون بخورم. نمیفهمید ولی. چند ساعت بعد برگشت در حالیکه من توی تب میسوختم. نگاش نکردم. نگام نکرد. از روز هجدهم سفرم تا روز ۲۳ قهر بودیم. مضاف بر روزای قبلترش که حرف خاصی به هم نزده بودیم. دعوای طولانی آدم بزرگا: حدود یک هفته... من؟ تب و لرز و افسردگی. متنفر شده بودم ازش. اون؟ حتی نفهمیده بود که من چند روزه تب کردم...
 
روز ۲۳ دوباره آخر هفته بود. با گل اومد خونه. برام اهمیتی نداشت. نشست رو تخت. دست کشید بین موهام. معذرت خواست و گفت اون روز خیلی تند رفته. تند رفتن اون روزشو فهمیده بود ، ولی بی توجهیای تموم اون سه هفته رو نه...
شروع کرد از مشکلاتش تو دانشگاه بگه و بازم معذرت خواست که اعصاب خراب دانشگاهشو آورده خونه. از بی توجهیش بهم تو تموم این ۳ هفته حرفی نزد ، اما معذرت خواست که نفهمیده من مثل خودش نبودم و تجربه زندگی خارج از ایرانو نداشتم. از همه چی گفت ، اما از بی توجهیش تو این ۳ هفته بازم چیزی نگفت. من؟ اشک میریختم. همراه با افسردگی خفیف. سرشار از نیاز به توجه. بلیط برگشتمو نشونم داد. گفت من اینجا شوهر خوبی برات نیستم. برگرد ایران زندگی کن و منتظرم باش. زود تمومش میکنم و میام پیشت. ازش متنفر بودم و لحظه به لحظه متنفرتر میشدم. میخواستم بزنمش که چرا بدون اینکه بهم بگی برام تصمیم گرفتی ، بریدی و دوختی و حتی اومدی با وقاحت بلیط برگشت گذاشتی جلوم. جلوی خودمو گرفتم. بازم سکوت کردم. و فقط برگشتم ایران.
 
من برگشتم ایران و دنیا رو خراب کردم رو سرم. ما ماهها از هم دور بودیم. من ، خیلی از روزای اولین سال عقدمو بدون شوهر گذروندم. دور از شوهر. و دلتنگ همون کسی که تو آخرین دیدارمون با تنفر ازش جدا شده بودم.
 
افسردگی؟ مامان آذر خدا بیامرزم پیشم بود. هر روز بغلم میکرد تا گریه کنم. هر روز تو بغلش گریه میکردم. منو برد دکتر. یه مدت قرص میخوردم. آشفته بودم. آزمون دستیاری داشتم. شوهر؟ داشتم و نداشتم. زندگی؟ داشتم و نداشتم. خدا؟ داشتم و نداشتم. طلاق؟ تو خونواده ما معنی نداشت. ولی یکی از گزینه های ناخودآگاه افکارم شده بود. دوستش؟ داشتم و نداشتم. و همین داشتم و نداشتمها زندگیمو برزخ کرده بود.
 
یه شب یکی از دوستای کلاس حفظ قرآنم بعد از مدتها پیامم داد که چرا چند ماهه نمیای. حوصله شو نداشتم. ولی جوابشو خیلی الکی دادم که یه مدت ایران نبودم. و اونم کنجکاو و پیگیر شد و گفت حالا که هستی. بیا! 
اواخر دوره عمومیم که چندتا بخش سبک برام مونده بود با تشویق مصطفی حفظ قرآنو شروع کردم. خیلی کوتاه رفتم و فقط حافظ کمتر از دو جزء شدم. بعدش درسم تموم شد و آمادگی برای آزمون دستیاری و هلند و افسردگی... ریحانه رو ولی انگار خدا برگردوند تو زندگیم. خیلی جدی پیگیر شد. گفت فردا میام دم خونه تون که با هم بریم. هر کار کردم نتونستم ازش فرار کنم. اومد و رفتیم و دوباره نمک گیرم کرد. دیگه هر روز با هم میرفتیم. خودش جزء ۱۶ بود. و من دوباره شروع کردم. هر روز یه تفسیر کوتاه از آیه هایی که قرار بود حفظ کنیم بهمون میگفتن. آیات مرتبطشو به هم یادآوری میکردیم. و حفظ اون آیه ها شروع میشد. درگیرش شدم. خیلی درگیر. دیگه هر روز حدود ۵ ساعتم به حفظ قرآن میگذشت و حدود ۹ ساعت مفید هم برای آزمون دستیاری میخوندم. هم مشغول شده بودم و افکار منفیم کمتر شده بود و هم آیه ها داشتن کار خودشونو با روح و روانم میکردن. دوری مصطفی؟ آزارم میداد. شوهر؟ داشتم. خوبشم داشتم. زندگی؟ داشتم. خوبشم داشتم. خدا؟ داشتم. خیلی خیلی خوبشم داشتم. طلاق؟ لعنت بر شیطون. دوستش؟ داشتم. مصطفی رو خیلی دوستش داشتم. و این اولین امتحان خدا بود که با فشار زندگی از یه دختر ضعیف ، یه زن قوی بسازه. من؟ الحمدلله...
 
حالا؟ کم پیش میاد دعوا کنیم. دعواهامون: معمولا سنگین و سرد میشیم جلوی همدیگه. اما دیگه هیچوقت طولانی نمیشه. کمتر از ۲۴ ساعت. خیلی کمتر از ۲۴ ساعت طول میکشه که بهم بگم دورت بگردم. حتی اگه ازم شاکی باشه. و بهش بگم ببخش آقا! حتی اگه ازش شاکی باشم... مصطفی روی خودش کار کرده و شاید بیش از دو ساله که هیچوقت صداش بالا نرفته. من روی خودم کار کردم و دیگه بهونه گیری و لجبازی نمیکنم. زندگی مگه چیه جز اینکه عادتای بد ناخودآگاهمونو ترک کنیم؟
 
حالا دیگه ما پخته تر شدیم. میفهمیم که هیچ چیز و هیچ کس این دنیا نباید بینمون قرار بگیره. حالا دیگه مصطفی نه تحقیقاتش براش مهمه ، نه شغلش ، نه مالش ، نه هیچی دیگه. اولویت مصطفی: منم. اولویت من: مصطفی. اولویت هر دومون: دنیا و آخرتمون ، زندگی و آرامشمون.
 
اختلاف نظرمون یه جاهایی زیاده. ولی ما دیگه آدمای صبوری شدیم که نقاط ضعف همدیگه رو اول: میپوشونیم ، دوم: با محبت تحمل میکنیم و سوم: کمک همدیگه میکنیم تا رفعشون کنیم. مصطفای من ، مصطفای آرمانی اول عقدم نیست که ازش توقع توجه مطلق داشته باشم. و منم زن بی عیب و ایراد اول عقدش نیستم. ما همدیگه رو خوب شناختیم و بازم داریم میشناسیم. من مصطفی رو با تموم نقاط ضعف و قوتش دوست دارم و اونم منو با تموم قوت و ضعفم. ما کامل فهمیدیم که آدمای کاملی نیستیم و همین فهمیدن باعث شده از هم توقع نداشته باشیم و محبت سایه بندازه رو زندگیمون. بی توقعی = بی دعوایی.
 
من دیگه با سکوتم و اون دیگه با تصمیمای فردیش همه چی رو خرابتر نمیکنیم. ما با هم حرف میزنیم. حرفای جدی. نمیذاریم همه چی به سکوت یا تصمیمای یه طرفه طی بشه. دیگه دعواهامون از سر توقعات بیجا و اختلاف نظر و بهونه گیری نیست. حتما یه چیز مهمی تو زندگیمونه که سرش بحث و جدل میکنیم. تند میشیم با هم ولی از تند شدن همدیگه ناراحت نمیشیم. و وقتی همه چی تموم میشه به روی هم نمیاریم که چی گذشته. صریح میشیم ، قاطع میشیم ولی دیگه از هم متنفر نمیشیم و ذره ای به محبت بینمون شک نمیکنیم.
 
 
 
+ توقع: آرمانی ترین نقطه زندگی اینه که از کسی توقعی نداشته باشین ، خصوصا از اولین کسی که تو زندگیتونه: همسر. دیشب بعد روضه ، محمد و عطیه رو نگهشون داشتیم و خونواده هاشونو فرستادیم که برن. یک ساعتی با مصطفی نشستیم و باهاشون خلوت کردیم. من باهاشون حرف زدم. خیلی حرف زدم. و بهشون گفتم شما دو تا وقتی آماده زندگی مشترک هستین که از همدیگه هیچ توقعی نداشته باشین. نه توقع تشکر داشته باشین ، نه توقع درک متقابل ، و نه حتی محبت. وقتی توقعتونو تو خودتون کشتین ، اون موقع هم تشکر و قدرشناسی میاد تو زندگیتون ، هم درک متقابل و هم محبت. رسیدن به این نقطه سخت ترین کاریه که یه زن میتونه بکنه. اما امان از وقتی که رسید بهش. دیگه زندگیش فقط و فقط لذت میشه.
 
+ حرف زدن: ما دو تا آدمیم که قراره به مرور یکی شدن و وحدت رو تجربه کنیم. من با خودم ازدواج نکردم که اگه جاییم درد گرفت همونجای همسرم هم درد بگیره و بفهمه الان درد دارم. اگه چیزی اذیتتون میکنه تو یه فضای آروم به همسرتون بگین. همسرمون علم غیب نداره. متوجه نیست. اگه توجه لازم دارین بهش بگین. اگه محبت ، بهش بگین. اگه درسش اذیتتون میکنه بهش بگین. اگه رفت و آمدش با دوستاش ، بهش بگین. اگه خونواده ش ، خیلی ظریف و بامحبت توجیهش کنین. بهش بگین ولی مجبورش نکنین که بین شما و اون چیز یکی رو انتخاب کنه. بهش بگین دارم اذیت میشم ولی بهش راه حل خودتونو دیکته نکنین. ازش بپرسین چکار کنیم که من کمتر اذیت بشم. بذارین خودش راه حل بده. بهش آزادی بدین تا خودش انتخاب کنه چطور زندگیشو به تعادل برسونه. و با تموم وجودتون کمکش کنین. اوایل زندگی ، همسرای ما مثل خودمون بی تجربه ن. شک نکنین دوستمون دارن. اما نیاز به زمان دارن. زمان بدین بهشون.
 
+ ازدواج (مجردها بخونن): هیچی نیست. منظورم اینه که همه چی هست ولی اون چیزی که شما ازش تو ذهنتون ساختین نیست. زن و شوهرایی که ناشی و تازه کارن ، گاهی به این نقطه میرسن که کاش ازدواج نکرده بودیم. و این یعنی هنوز نفهمیدن کجا دنبال گمشده شون باشن. ازدواج هیچی نیست جز اینکه یه وجه دیگه ای از تنهایی در دنیا رو به شما اثبات میکنه. خیلی مسائل هست که نمیتونین به همسر بگین. و برای یه زن سخت ترین کار اینه که یه چیزای مهمی داشته باشه که درباره ش با هیچ کس نتونه حرف بزنه. این یه بخشی از همون تنهایی انسانه. ازدواج فقط یه وجه از خودشناسی رو برات پررنگتر میکنه. اینکه نزدیکترین آدم زندگیتم برات کافی نیست. که از هر طرف بری باید اول و آخر بری دنبال خدا تا کفایتت کنه. خراب کنین آرمانایی رو که از ازدواج واسه خودتون ساختین. ازدواج یه کاتالیزوره که فقط ابعادتونو بزرگ میکنه. ابعاد خودتون ، ابعاد شادیاتون ، و ابعاد مشکلات و غصه هاتون. همه شون بزرگ و پیچیده میشن. و اتفاقا این همون رشده. پس ازدواج کنین با این تصور که قراره در همه ابعاد رشد کنین ، نه اینکه قراره یه فضای رمانتیک پیدا کنین و یه نفر که بهش تکیه کنین و اونم کامل و آرمانی ازتون حفاظت کنه. این خبرا نیست [لبخند]
اونی که تمام و کمال و بی عیب و ایراده خداست. خدا هم نه خواستگاریتون میاد و نه میتونین خواستگاریش برین. شایدم خواستگاریتون اومده. بهش بله دادین؟ مبادا ردش کنین ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عیدی

دم اذان صبح گفت امروز ولادت امام حسنه(ع). پرسید بریم مسجد محل عیدیمونو بگیریم؟ گفتم نیکی و پرسش؟ وقتی داری میگی ، یعنی بریم دیگه. چادر سر کردم و مقنعه و چادرنماز و جانمازمو گذاشتم تو کیف دستی و پیاده راه افتادیم. تو راه ، همسر دست کرد تو جیبش و عطری که یه ماه پیش از ورودی باب الجواد امام رضا (ع) خریده بودیم در آورد و کشید کف دست من و خودش. چشمامو بستم و کف دستمو بو کردم و غرق شدم بین زائرای آقا.

 

رسیدیم مسجد و همه چی طبیعی بود تا وسط ذکر تشهد که از پشت پرده صدای خِرخِر عجیب و بلندی پیچید تو فضای مسجد. سلام رو که دادن دیدم یکی داد زد اینجا پزشک هست؟ یکی دیگه گفت زنگ بزنید اورژانس. همهمه شد و من هاج و واج مونده بودم که به خودم اومدم و دیدم یه صدایی شبیه صدای همسر بلندبلند داره اسممو صدا می کنه. از سر پرده و چسبیده به محراب وارد قسمت آقایون شدم و دیدم یه آقای میانسالی اون وسط افتاده و همه نمازگزارا هم دورش. نصف مغزم داشت می گفت با چادر نماز و وسط تمرکز نگاه این همه نامحرم؟ و نصف دیگه مغزم بدون اینکه بفهمم چی شد تموم تن و بدنمو گرفت و به سرعت رسوند بالاسرش. همسر نشست کنارم. سطح هوشیاری ، نفس و نبضشو زیر دستم حس کردم و بله ، ارست کرده بود. بسم الله گفتم و با همسر شروع کردیم ، همونجور که واسه روز مبادا تمرین کرده بودیم: ۳۰ تا ماساژ از من و ۲ تا نفس از همسر. بوی عطر دستای من و همسر تو مشامم پیچیده بود و تو دلم خدا رو به امام رضا قسم می دادم که روز تولد عزیزش کمک کنه یه خونواده رو از غم دور کنیم. با فشار دست من چشمای مرد آروم باز و بسته می شد. سر تا پا خیس عرق شده بودم. قطرات عرقمو می دیدم که از نوک دماغم می چکید روی صورت و بدن اون آقا و چادر نمازم که حالا دیگه کامل از سرم افتاده بود و موهایی که کلی از زیر مقنعه اومده بود بیرون و آستینایی که رفته بود بالا و آدمای بیکاری که حلقه زده بودن دور ما و سنگینی نگاهاشون ... آیه و جعلنا رو تو دلم خوندم که خدا چشم نامحرما رو به روم ببنده. نفس نفس می زدم و دل نگرون از اون همه آدمی که ما رو سیبل نگاهای نامحرمانه شون کرده بودن. شاید ۱۵-۱۰ دقیقه شده بود که مشغول بودیم تا ۱۱۵ رسید. میلیون میلیون فکر و خیال تو سرم می چرخید از آدمای مثلا روزه دار اهل مسجدی که زل زده بودن به بدن لخت و نیمه جون یه محتضری که بین دنیا و برزخ مونده بود و یه زن جوونی که نمیدونست باید فرار کنه از نگاهای متمرکز اونا یا تمرکز کنه رو بیمار خودش. شاید از بین هزارهزارتا بیمار و صدتا صدتا سی پی آری که تو عمر پزشکیم داشتم ، این ۱۰ دقیقه پر استرس ترین روز تمام زندگیم بود. تکنسینها رسیدن بالا سرمون و وقتی شرح حالشو دادم و فهمیدن که پزشکم اعتماد کردن و AED رو گذاشتن و جای من و مصطفی رو گرفتن برای ادامه کار. چادرمو کشیدم روی صورتم و خواستم بیام کنار که دیدم مصطفی داره با تموم قدرتش داد می زنه. به عمرم اینجوری ندیده بودمش. رفتم ببینم چی شده که دیدم یه گوشی رو پرت کرد تو دیوار مسجد. بعدشم رفت یقه یه پسر حدود ۳-۲۲ ساله رو گرفت. مردم جداشون کردن که مصطفی همین جور داشت داد می زد و میگفت شرف داشته باش لااقل تو مسجد از این کارا نکن. زمین دور سرم می چرخید. با دستام سرمو گرفتم و اومدم پشت پرده تو قسمت زنونه. نشستم گوشه دیوار و تکیه دادم بهش. خیس عرق بودم و چشمام سیاهی می رفت و سرم تو دستام بود. دو سه تا از خانمها اومدن دورم. به خودم اومدم. داشتم گریه می کردم و میلرزیدم. گفتم شوهرم چی شده؟ گفتن اون پسره داشت فیلم میگرفت ازتون که یکی از مردها هُلش داد عقب و اورژانس که رسید شوهرت یهویی پرید گوشیشو خرد و خاکشیر کرد. انگشتمو نگاه کردم. جای حلقه م از فشار دستام موقع ماساژ جا برداشته بود و دورش خون مردگی شده بود. یکی از خانما یه پتوی تاشده آورد و گذاشت سمت سرم. گفت چادرتو بردار و راحت دراز بکش تا حالت جا بیاد. منقعه رو از زیر چادر برداشتم و با چادر دراز کشیدم. چند دقیقه بعد دیدم صدای همسر میاد که داره یاالله میگه. پا شدم نشستم. اومد کنارم روی زانوهاش نشست. خیلی آروم و با لبخند گفت خوبی؟ گفتم چی شد اون آقا؟ زنده موند؟ گفت آره. زنده بردنش. لبم به خنده واشد. گفتم چی شدی تو یه دفه؟ گفت هیچی دیگه. حالا میگم برات. فعلا دراز بکش. رفت یه لیوان آب آورد و ریخت کف دستش و زد به صورتم. دستش هنوز بوی عطر امام رضا میداد. گفت بمون تا برم ماشینو بیارم. گفتم نه خوبم. پیاده می ریم. محل نداد و رفت که ماشینو از خونه بیاره. 

 

ماشینو آورد و سوار شدیم. گفت اگه می خوای یه کم بریم بیرون شهر و روزه امروزمونو افطار کنیم. گفتم نه. من عادت دارم. فقط شوک شدم از عصبانیتت. نگاش کردم دیدم اشکاش رو صورتش داره میلغزه و میاد پایین. برگشتم کامل و رومو کردم بهش و گفتم چی شدی تو؟ گفت اومدم عیدی تولد امام حسن بگیریم از حضرت زهرا. خستگی و عطش امام حسین دادن بهمون. ادامه داد: طرف یه فیلم ساده ازت برداشت. یه کم موهات و و دست و بدنت پیدا بود تو اون شرایط خاصی که اصلا حجاب معنی نداره. رگای غیرتم زد بیرون. کجا بودم من اون بعد از ظهری که گوشواره از گوش ناموس اهلبیت میکشیدن؟ کجا بودم من وقتی دست نامحرم میخورد به صورت بچه هاشون؟ گفت و گفت و گفت و اشکای خودش و من ریخت...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پفک بزرگ ، دنیای کوچیک

 
قبل افطار رفتم بوفه و یه سری خرت و پرت و به طور خاص یه پفک بزرگ خریدم تا امشبو به یاد جوونیامون سر کنیم. با کلی استرس پفکو زیر چادرم قایم کردم که آبروم جلوی همکارا نره تا بالاخره رسیدم پاویون. زهرا که اومد و پفکو دید گل از گلش شکفت. گفتم باورت میشه ۴ ساله پفک نخوردم؟ گفت منم. گفتم با پفک افطار کنیم دیوونه؟ گفت آره دیوونه! گفتم البته خیلی ام عاقلانه س. حضرت علی هم با نمک افطاری می کردن. دو تایی زدیم زیر خنده و بلند گفتم قربه الی الله و در پفکو وا کردم که دیدم کد خوردیم. بدو بدو رفتم. متخصص قبل من رسیده بود و اینترنم (پسر شجاع) هم بالاسر بیمار بود. به وضوح هول کرده بود بچه م با رنگ و روی پریده. بیمار یه آقای مسن بود با کاهش سطح هوشیاری شدید ، عرق سرد و صدای خرخر. مریض بیهوش شد و رفت! دکتر گفت ساکشن و پسر شجاع هم شوک بود. روپوششو کشیدم و با تحکم گفتم آهای پسر! ساکشن. خود دکتر رفت برای ساکشن. دست گذاشتم دیدم نبض داره. گفتم دکتر دیابتیه ها. پسرشجاع همچنان در شوک بود که این بار خیلی بد داد زدم سرش که گلوکومترو بیار. هدنرس همون موقع رسید. قندش ۵۰ بود. به نرس گفتم %Dextrose 50. بیمار همین که یه ویالشو گرفت پا شد ماشالا نشست و نگامون کرد. خنده م گرفته بود. در گوش پسر شجاع آروم گفتم و ما این چنین مرده زنده می کنیم به اذن الله 😄
 
برگشتم در حالی که داشتم پیش خودم فکر میکردم چکار کنم با پسرم که ترسش از این صحنه ها بریزه که دیدم زهرا پشت سرمه. گفتم بریم؟ گفت یه لحظه صبر کن. دیدم داره صدا میکنه : آقا محمد! نگاه کردم دیدم با پسر شجاعه! گفتم زهرااا؟! گفت پسر عمه ام مه دیگه! پسر شجاع اومد جلو به سلام و علیک با زهرا. منم فرصتو مغتنم شمردم و گفتم مستحق یه کشیک اضافه ای. زهرا ام اومد طرف من و گفت مادرشم ازش راضی نیست. حتما تنبیهش کنین خانوم دکتر. من یه نگام به پسرم بود که کله شو دوباره کرده بود تو زمین و یه نگام به زهرا. ابرو انداخت که یعنی ادامه بدم. منم گفتم بنظرم واسه فردا شب یه کشیک بزنیم براش. یهو کله شو آورد بالا گفت خانوم دکتر فردا شب قدره. من دو تا کشیک اضافی از بچه ها قبول کردم که شبای قدرمو خالی کنم. خواهش می کنم ازتون. گفتم خب تو که بلدی ، سه تا دیگه م ازشون قبول کن و کشیک فردا شبتو باز خالی کن. خلاصه با یه اشاره ابروی زهرا با بولدوزر داشتم از روی پسرم رد میشدم. از اون التماس ، از من سنگدلی. از اون التماس ، از من سنگدلی ... که زهرا پرید وسط و گفت امشب باید مادرشو راضی کنه. اگه مادرش زنگ بزنه به من و بگه که ازش راضی شده ، من واسطه میشم. منم چسبوندم بهش که عجالتا من کشیک اضافی رو براشون مینویسم تا بعد. به جون مصطفام اشک تو چشماش جمع شده بود. هی میخواستم بغلش کنم بگم فیلمه مادر! گریه نکن پسرم! 😄 ولی دیگه زهرا خیلی سفت داشت میومد و چاره ای نبود که منم پا به پاش بیام. خلاصه بچه مو تو همون حال ولش کردیم و اومدیم.
 
تو راه پاویون گفتم زهرا من دو سه روزه هلاک این پسرم. چقدر محجوبه. مادرش ازش ناراضیه واقعا؟ چیه ماجرا؟ زد زیر خنده و گفت نه بابا! این مشکلش اینه که زن نمیگیره! عمه م سپرده واسه ش زن پیدا کنیم ، ولی این تریپ برداشته تا بعد آزمون دستیاری زن نمیگیرم! گفتم خب پس خوب اومدیم براش. 😁
 
حدود ده دقیقه بعد گوشی زهرا زنگ خورد. عمه ش پشت خط بود. زهرا توضیح داد که نترس عمه. رزیدنت محمد رفیقمه. بعد گوشیو داد دست من و عمه ش کلی تشکر و تعارف و این چیزا. گفتم خدا حفظش کنه پسرتونو. خیالتون از بابتش راحت باشه. ماشالا عین دسته گل پاک و نجیبه. خلاصه عمه زهرا کلی شرح حال داد و معیارا و شرایطشونو گفت و خواست براش عروس پیدا کنم! رفتم تو فکر واسه پسرم. 😄
 
+ دنیا خیلی کوچیکه. همینقدر کوچیک. شایدم کوچیکتر!