کپی از مطالب صهبای صهبا

دکتر صهبای عزیز
نوشته‌های شما زندگی بسیاری از ما را تحت تأثیر قرار داد و نگاه ما را به جهان عوض کرد. ما هر روز نوشته‌های قدیمی شما را می‌خواندیم و منتظر نوشته‌های جدید بودیم. شما کامل نبودید، اما صمیمی و پر از اخلاص می‌نوشتید. یادمان دادید در سختی‌ها بگوییم رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنۀ و امیدوار بمانیم.
ما نوشته‌هایتان را در آدرس خودتان و به نام خودتان نگه می‌داریم تا روزی که بازگردید و باز هم در خانه‌ی بهشتی‌تان مست صهبایمان کنید.

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

بابا آب داد.

صبح دوشنبه مثل همه صبحای دیگه بود. بعد صبحانه داشتیم آماده میشدیم که بریم سر کار تا اینکه گوشیم زنگ خورد. زن بابا بود. گفت داریم باباتو با آمبولانس میبریم بیمارستان و قطع کرد. نفهمیدم چی شد که دلم ریخت و صورتم پر اشک شد. نفهمیدم چی شد که نیمه جون شدم. نفهمیدم مصطفی چطور منو رسوند پیش بابا.

 

زن بابا بود و بابای بیجونم که مثل یه تیکه گوشت افتاده بود رو تخت و من و دنیایی که رو سرم آوار شد. طول کشید تا یه کم به خودم بیام. تا اشکامو تموم کنم. تا همسرم آرومم کنه. تا بقول مصطفی یادم بیاد که از زن بابا آبی گرم نمیشه و ستونای خونه رو دوش منه.

 

سر ظهر زنگ زدم به سارا. گفتم نگران نشو. بابا افتاده رو زمین و آوردیمش بیمارستان. خیلی سرد و بی روح گفت به من ربطی نداره و شروع کرد احوال خودمو بپرسه. گفتم آجی بابا عمل داره و ریسک عملش بالاست. بازم گفت به من ربطی نداره. با جیغ گفتم سارا بابا سکته مغزی کرده داره میمیره پاشو بیا و قطع کردم.

من؟ نگران سارا شدم ، اول. نگران بابا بودم ، دوم. نگران هیچکس دیگه ای هم نبودم.

 

بعد دو روز و دو شب زن بابا و عمه کوچیکه با هم اومدن و موندن تا تنِ بی رمقمو بردارم و بعد دو روز با تاخیر برم بیمارستان خودمون سر کارم و عصر از همونطرف مستقیم برم پیش مامان منیژه و گریه کنم و گریه کنم و گریه کنم و سبک شم.

 

بابا آدم خوبیه. از وقتی بزرگتر شدم فهمیدم هیچوقت آدم مستقلی نبوده و همیشه تحت تأثیر قرار میگرفته. تا مامان بود ، زندگی بابا هم بوی دین میداد. خمس دادنش ، حج رفتن مامان بابا ، کربلا رفتنای خونوادگیمون ، روضه های دهه آخر ماه صفر خونه مون. بعد مرگ مامان ، همه ش تموم شد و دین بابا هم کم کم کمرنگ شد. از همون روزی که عمه ها دوست گرمابه و گلستان خودشونو به بابا قالب کردن. زن بابای ما رسما یه نسخه از عمه ها بود تو زندگیمون. یکی که اثر تزایدی روی بی دین کردن بابا داشت.

من تو تمام این مدت؟ نگران سارا بودم ، اول. نگران بابا بودم ، دوم. نگران هیچکس دیگه ای هم نبودم.

 

بعد مدتی که زن بابا کامل سوار زندگی بابا شد ، من و همسرم دیگه تو خونه بابا چیزی نمیخوردیم و حتی نمازم نمیخوندیم. چون وجوهات شرعیشونو پرداخت نمیکردن و زن بابا رسما مسخره میکرد. مصطفی یه بار از دهنش پرید که خبر داره حتی درآمد بابا هم حلال نیست. از بعد مامان دلم همیشه بخاطر بابا آشوب بود. عمه ها دلمو برای بابام آشوب کردن. سخته آدم خونه باباش - جوری که باباش ناراحت نشه - چیزی نخوره. خیلی روزای سخت و پر از تضادی بود برام.

من تو تمام این مدت نگران سارا بودم ، اول. نگران بابا بودم ، دوم. نگران هیچکس دیگه ای هم نبودم.

 

با اومدن زن بابام و تغییرات ناجور تو منش و روش بابا ، من بیشتر از قبل دور سارا میگشتم. و خواهر کوچولوم که هر روز بیشتر عاشق من میشد و هر روز بیشتر متنفر از بابا. بابای بعد از مامانمون دیگه دوست داشتنی نبود. میخوام بگم سارا حق داشت. ولی آخه دختر در مقابل حق ولایت پدرش هیچوقت حق تنفر و بی احترامی نداره.

اون روزا به سارا یاد دادم که چطور تو اون خونه نماز بخونه و چطور وسط ناپاکی مال بابا غذای حلال طیب بخوره. من و مصطفی ماهیانه یه مبلغی از حقوق زندگی مشترکمونو میریختیم به حسابش که نیازی به مال بابا نداشته باشه. شبی که رفت خونه شوهرش یه نفس راحت کشیدم. انگار که خواهرمو از وسط جهنم درآورده بودم.

 

حالا بابا افتاده گوشه بیمارستان و از نظر پزشکی شانسی برای برگشتن نداره. این وسط زن بابا داره امتحان میشه. عمه ها دارن امتحان میشن. خود بابا داره امتحانشو میده. من و مصطفی داریم امتحان میشیم. و سارا و شوهرشم وسط امتحان سخت خدا قرار گرفتن.

و حالا من؟ نگران سارامم ، اول. نگران سارامم ، دوم. نگران سارامم ، سوم. نگران سارامم ، چهارم. نگران هیچکس دیگه ای هم نیستم.

  • ۹۸/۱۲/۱۳
  • کپی از مطالب صهبا