کپی از مطالب صهبای صهبا

دکتر صهبای عزیز
نوشته‌های شما زندگی بسیاری از ما را تحت تأثیر قرار داد و نگاه ما را به جهان عوض کرد. ما هر روز نوشته‌های قدیمی شما را می‌خواندیم و منتظر نوشته‌های جدید بودیم. شما کامل نبودید، اما صمیمی و پر از اخلاص می‌نوشتید. یادمان دادید در سختی‌ها بگوییم رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنۀ و امیدوار بمانیم.
ما نوشته‌هایتان را در آدرس خودتان و به نام خودتان نگه می‌داریم تا روزی که بازگردید و باز هم در خانه‌ی بهشتی‌تان مست صهبایمان کنید.

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

وقتی مجرد بودم ، پسرعمه م منو میخواست و من نمیخواستمش. بعد از چند سال و کلی برو بیا ، جواب منفی قاطعی دادیم و همین جواب ، کینه و کدورتی شد در دل عمه م از من و مامان خدابیامرزم. کینه ای که ترکشاش تو یک سال اخیر حتی به خواهر معصومم هم اصابت کرده. کدورت یه طرفه ای که انگار تموم شدنی نیست. من ۵ ساله دارم از عمه هام خون دل میخورم و هنوز سر پام. سر پام و یک ذره هم به قطع رَحِم فکر نمیکنم. من هنوزم میرم دست و روبوسی میکنم و در مقابل خنده های تصنعی پر از خشمشون ، لبخند خالصانه مو بهشون هدیه میکنم. من صبر میکنم و صبر میکنم و صبر میکنم. و فقط از خدا صبر بیشتر و بیشتر و بیشتر میخوام.

 

بذارین بگم براتون از مراسم خودم. از شبی که عمه هام کاملا هماهنگ ترانه با صدای زن گذاشتن و بساط ناجوری راه انداختن. جلوی چشمای من. من؟ مُردم و زنده شدم. مردم و مردم و مردم و زنده شدم. همسرم؟ مُرد و زنده شد. مرد و مرد و مرد و زنده شد.

ما تموم آرزوی اون شبمون این بود که واسطه گناه نباشیم. من و مصطفی تو اون شرایط سخت مالیمون یه گوسفند نذر سلامتی امام زمان کردیم که مجلسمون بیگناه برگزار بشه. نذر کردیم برای همون شبی که عمه هام اومدن و کاری کردن که توی بهترین شب زندگیم از ته دل آرزوی مرگ کنم.

من؟ داشتم وسط مراسم خودم میمردم و عمه ها؟ هیچی ندارم که درباره شون بگم. فقط هنوزم که هنوزه از خودم میپرسم مگه ما همخون نیستیم؟ مگه خون نباید به خون خودش متمایل باشه؟!
من اون شب ذره ذره مثل شمع آب میشدم و هر کدوم از فامیلای خودم و همسرم که چادر سر میکردن و میرفتن بیرون ، انگار یه چاقو میزدن به پیکر بی جون و رمقم.

من؟ تموم قدرتمو جمع کرده بودم که اون وسط اشکام نریزه و مصطفی؟ دستمو گرفته بود تو دستش و هر از گاهی صورتشو میاورد کنار گوشم و در گوشم صلوات میفرستاد و دستمو محکمتر فشار میداد. مامان منیژه؟ تا رفتن ماجرا رو حل و فصل کنن ما مردیم و مردیم و مردیم.

من اون شب بیگناه بودم. مصطفی اون شب بیگناه بود. ما روحمون خبر نداشت و تو عمل انجام شده قرار گرفته بودیم. حقمون نبود که فامیل و آشناها اونطور بذارن و برن. حقمون نبود اونطور قضاوت بشیم. حقمون نبود به اسم نهی از منکر دلمونو بلرزونن. گوشای مصطفای من تو عمرش صدای زن خواننده نشنیدن. و من بعد از ۳۱ سال بخدا قسم هنوزم بلد نیستم برقصم! ما اهل این چیزا نبودیم و نیستیم و نخواهیم بود. ولی بیگناه بودیم و لرزیدیم. بیگناه بودیم و تو دل خیلی از جماعت مذهبی دوست و آشنا متهم به گناه شدیم. هنوز فیلم اون شبو که تماشا میکنیم ، چهره هامونو تو همون ده دقیقه - یه ربع که میبینیم ، دلمون میریزه. و من؟ شاید باورتون نشه که هنوزم با دیدنش اشکام میاد.

حق ما نبود که نهی از منکرمون کنین. که بخدا قسم اگه میتونستیم از اون جایگاه تکون بخوریم ، خودمون زودتر از همه شما مراسم خودمونو ترک کرده بودیم.

 

دیشب عروسی پرفشاری بود. جشن من که بدجور گذشت. ولی به حرمت وصیت مادرم ،  به حرمت خواهرم ، به حرمت قسم روح مادرم که بهم داد ، دیشب ستون شدم و نذاشتم هیچ زلزله ای دل نازنینشو تکون بده. تاریخ تکرار شد: من و مصطفی بازم نذر کردیم ، بازم گوسفند برای سلامتی امام زمان. و این بار بخاطر خواهرم. بخاطر اینکه مراسمش آغشته به گناه نشه. نذر کردیم و خودمونم سپر بلاش شدیم که تا آخر عمرش وقتی فیلم مراسمشو میبینه دلش نلرزه و اشکاش نریزه.
من دیشب با تموم وجودم نذاشتم منکری تو اون مجلس اتفاق بیفته تا ناهیان از منکر ، به خیال نهی از منکر ، قضاوت ناجور و فعل ناجور انجام ندن. تا با خامی خودشون و رفتارای بدون فکرشون دل خواهرمو نلرزونن. من و مصطفی تو جمع دیشب بزرگتری کردیم و تا تهش موندیم به پای خواهری که دخترمونه. بزرگتری که خودمون نداشتیم و هر کاری خواستن باهامون کردن. که اگه همین بزرگترا باشن و بزرگی کنن خیلی از اتفاقات تلخ برای کوچیکترا نمیوفته. دیشب گذشت و از دیشب فقط: الحمدلله رب العالمین.
 

  • ۹۸/۱۲/۱۲
  • کپی از مطالب صهبا