کپی از مطالب صهبای صهبا

دکتر صهبای عزیز
نوشته‌های شما زندگی بسیاری از ما را تحت تأثیر قرار داد و نگاه ما را به جهان عوض کرد. ما هر روز نوشته‌های قدیمی شما را می‌خواندیم و منتظر نوشته‌های جدید بودیم. شما کامل نبودید، اما صمیمی و پر از اخلاص می‌نوشتید. یادمان دادید در سختی‌ها بگوییم رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنۀ و امیدوار بمانیم.
ما نوشته‌هایتان را در آدرس خودتان و به نام خودتان نگه می‌داریم تا روزی که بازگردید و باز هم در خانه‌ی بهشتی‌تان مست صهبایمان کنید.

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

صبحانه

یک ماهی از مرخصی زایمانم میگذره. اگه از قبل زایمان و روزای بستری و یکی دو روز بعد ترخیص فاطمه فاکتور بگیریم ، بطور خاص ده روز آخرش یه زن خانه دارِ به تمام معنا بودم. 

این ده روز ، تقریبا هر روز صبحشو همسرم مثل یه مرد تشریف میبردن سر کار و منم سعی میکردم مثل یه کدبانو به خونه م و خونه داریم برسم. راضی ام؟ خیلی. البته که قبلشم که گرگ و میش قبل طلوع میزدم بیرون و میرفتم بیمارستان راضی بودم از لطف و منت خدا. الحمدلله علی کل حال.

 

میخواستم یه تجربه از این ده روزه رو باهاتون به اشتراک بذارم. ما خانوما وقتی خونه دار باشیم ، دغدغه سر کار رفتن نداریم. شاید تو خونه هامون رایج باشه که صبح زود خواب باشیم و همسرمون خودش بیدار بشه ، صبحانه بخوره و بره سر کار. یا اینکه بره سر کار و صبحانه رو کنار همکاراش میل کنه. راستش منم روزای خانه داریِ قبل زایمانم همین کارو میکردم. خیلی راحت میخوابیدم. و انصافا همسر هم انتظاری نداشت و نداره که بیدار بشم. ولی از همون روزای بعد ترخیص - بعد اون اتفاقاتی که ما رو کشت و زنده کرد - نشستم خودمو محاسبه کردم. دیدم چقدر حواسم به زندگیم نبوده. به خودم. به مصطفام. درسته که این روزا من روزی رسون خونه نیستم. درسته که سر کار نمیرم. ولی وقتی ته دلمو نگاه میکنم میبینم دلم میگه باید شونه به شونه شوهرم باشم. حالا بیشتر از یک هفته میشه که هر روز صبح پابه پای آقا بیدار میشم و بیدار میمونم. صبحانه شو آماده میکنم. کنارش صبحانه میخورم. خوراکی میذارم تو کیفش. و با محبت بدرقه ش میکنم...

 

بچه کوچیک داشتن یعنی به هم خوردن خواب. یعنی شب و نصف شب شیردادن به بچه ها. مثل همین الان که وقت شیر خوردن فاطمه کوچولو بود. مثل چند دقیقه دیگه که میرم و با پشت انگشت اشاره م صورت زهرا رو نوازش میکنم و وعده غذایی نیمه شبانه شو با تمام محبتم و از عمق وجودم به جسم و روحش هدیه میدم. بچه کوچیک داشتن یعنی اینکه تمام وجودم اول صبح التماس کنه که شیدا تو رو خدا یه کم دیگه بخواب. پلکام سنگین باشه. چشمام قرمز باشه. ولی دلم بگه امروز چقدر به همسرت رسیدگی کردی؟ و من هر روز حوالی اذان صبح بیدار میشم و بیدار میمونم تا چراغ زندگیمو چلچراغ کنم. تا همسرمو با دل گرم و آروم راهی کنم. تا حس کنم حاج قاسم سلیمانی چطور تو اوج خستگیش بیدار میشد و جهاد میکرد. تا با سختیای جهادم زیر سقف خونه م از خدا دلبری کنم.

 

و این وسط؟ عاشق اون لحظه ای ام که خداحافظی میکنیم ، پشت سرش می ایستم ، تا نزدیک در میره ، برمیگرده ، نگام میکنه و میگه شرمنده تم. این شرمنده تم گفتن هر روزش انگار که دنیا رو بهم میده. انگار که از هزارتا خواب صبح بیشتر بهم انرژی میبخشه. انگار همه دنیا خلاصه میشه تو همین یه کلمه: شرمنده تم...

 

 

* کسی از فرداش خبر نداره. شاید بعدا دیگه هیچوقت فرصت راهی کردن همسر پیش نیاد. شاید روزای آخرمون باشه. همین امروز. همین فردا...

بیدار شدن ، صبحانه خوردن ، محبت و بدرقه کردن کمترین کاریه که یه زن خونه دار میتونه هر روز صبح برای مردش بکنه. مردی که هر روز صبح از خواب صبحگاهیش میگذره بخاطر رزق حلال زن و بچه هاش.

دریابیم این روزا رو. مخصوصا اگه بچه کوچولو نداریم هنوز...

  • ۹۸/۱۲/۱۶
  • کپی از مطالب صهبا