کپی از مطالب صهبای صهبا

دکتر صهبای عزیز
نوشته‌های شما زندگی بسیاری از ما را تحت تأثیر قرار داد و نگاه ما را به جهان عوض کرد. ما هر روز نوشته‌های قدیمی شما را می‌خواندیم و منتظر نوشته‌های جدید بودیم. شما کامل نبودید، اما صمیمی و پر از اخلاص می‌نوشتید. یادمان دادید در سختی‌ها بگوییم رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنۀ و امیدوار بمانیم.
ما نوشته‌هایتان را در آدرس خودتان و به نام خودتان نگه می‌داریم تا روزی که بازگردید و باز هم در خانه‌ی بهشتی‌تان مست صهبایمان کنید.

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

دیدن بابای باصلابتم تو اون وضعیتی که حتی نفس کشیدنم ازش برنمیومد برای روزها و روزها و روزها قلبمو فشار میداد. روزای عمر من بین دو تا آدمی میگذشت که یه سرشون تو دنیا بود و یه سرشون تو عالَم غیب. بین بابام و بچه م. یکی که تازه داشت میومد و یکی که تازه داشت میرفت.

 

من؟ نشسته بودم بین دو تا آدم نیمه جون و زندگی خودمو زندگی میکردم. نشسته بودم بین دو تا آدم نیمه جون و سه تایی با هم قرآن حفظ میکردیم. تو این مدت من و بابا و نرگس/علی جزء ۲۰ رو با همدیگه حفظ کردیم. حالا بابا چندین روزه که از پیشمون رفته و من و نرگس/علی موندیم و ۱۰ جزء دیگه که باید با همدیگه به نیابت از بابا حفظ کنیم. نه که فقط حفظ کنیم ، که انشاالله عامل باشیم.

 

محرّم امسالِ من و مصطفی با هر سال فرق داشت. بابا رفته بود پیش خدا و ما؟ هر چی سنت و رسم و رسومه رو زدیم خراب کردیم. من و همسرم هیچ مراسمی برای بابا برگزار نکردیم. ولی در عوض ۷ شب روضه امام حسین (ع) برپا کردیم تو مسجد کوچولوی محله بابابزرگ اینا. روضه ای که از بابا و بابابزرگ حتی یه عکس هم داخلش نذاشتیم. روضه ای که هیچ اسم و رسمی جز اهلبیت توش نبود. روضه ای که شاید از هزارتا مراسم سوم و هفتم و بزرگداشت ، بیشتر به کار برزخ بابام اومد. رفتن بابا خیلی پربرکت بود. حالا دیگه من و همسرم نیت کردیم هر سال هفت شب روضه و عزای امام حسین (ع) برپا کنیم تو اون مسجد کوچیک و بی ریا به نیابت از آباء و اجداد خودمون و همه مومنین و مومنات.

 

دلم؟ داره میسوزه بخاطر مظلومیت بابام. بخاطر علاقه ای که به نوه داشت. بخاطر روزایی که اذیتش کردم. میدونین؟ سر ماجرای ازدواج سارا ، من و مصطفی استفتا کردیم به بابا دروغ بگیم که من باردارم. اجازه گرفتیم برای اون دروغ مصلحتی بزرگ. بابا اون روزا فکر میکرد من واقعا باردارم و مثل بچه ها جلوم نرم شده بود. فکر میکرد باردارم و بخاطر اینکه دلم نشکنه هر طرف که میخواستم میومد دنبالم. انقدر نرم شده بود که حاضر شد جلوی خباثت عمه هام قد عَلَم کنه و بذاره میثم و سارا عقد کنن و به هم محرم بشن. نقطه ضعف بابا نوه بود و ما هم دست گذاشته بودیم رو نقطه ضعفش. بعدا که فهمید بازی خورده ، بعدا که از قهر باهام بیرون اومد ، بعدا که دورش گشتم و فداش شدم و نازشو خریدم ، بعدا که من و مصطفی رو بخشید ، بعدا که اشک ریختم و گفتم بخاطر وصیت مامان زندگیمو گذاشتم پای ساراش ، اشکامو با انگشتاش پاک کرد و خیلی مظلومانه گفت کاش واقعا نوه دار میشدم. یادم میاد دستاشو از چشمام گرفتم و آوردم رو لبام. یادمه دستاشو بوسیدم و گفتم دورت بگردم باباجونم ، ایشالا واقعیشم میبینی. ایشالا هم از من نوه دار میشی و هم از سارا کوچولوت. خنده های پر از ذوق اون روز بابا جلو چشممه هنوز. کی فکرشو میکرد بابا نوه شو نبینه و بره؟ کی فکرشو میکرد که شاید نرگس/علی تا آخر عمرم آینه حسرتم بشن. حسرتی که کاش زودتر بچه میاوردیم. کاش بابا رو صاحب نوه میکردیم. کاش به آرزوش میرسوندیمش. کاش. کاش. کاش.

حالا دیگه به دوستام که میرسم ، میگم تو رو خدا زود ازدواج کنین و زودتر بچه بیارین. بخاطر مامان باباهامون. بخاطر امام حسین. بخاطر خدا.

 

بابا دو هفته ست که رفته و من؟ بهم میگن با بچه تو شکمت خوب نیست هر روز بری قبرستون وسط مرده ها. نمیفهمن که دلم طاقت نمیاره. نمیهمن تو دل یه یتیمِ بی پدر و مادر چه خبره. شوهرمم نمیفهمه این چیزا رو. فقط التماسم میکنه که نرو. ولی عصر که میشه خودش میبرتم بهشت زهرا و با نگاه پر از التماسش ازم میخواد حداقل بریم بین شهیدایی که مرده نیستن. من؟ چَشم میگم به چشمای پر از التماسش و میشینم بین مزار شهیدا. دست میذارم رو یه شهید. بغلش میکنم. مثل بابام. مثل مامانم. انگار که همه کس و کارم باشه. اشکام میاد. اشکام میاد. اشکام میاد.

راه میرم بینشون و بهشون میگم یعنی شماها زنده اید؟ یعنی بابای من مُرده؟ میگم و میگم و میگم. حالا و تو این روزا دیگه از ته دل باورم شده اگه شهید نشیم ، میمیریم.

 

مصطفی بلیط مشهد گرفته. میگه آتیش دلمونو فقط آب حرم خاموش میکنه. دارم چمدونمونو میبندم و میخونم زیر لب الهی رضا برضائک ، صبرا علی بلائک ، تسلیما لامرک. میخونم و یادم میاد امام حسینم تو قتلگاه اسم امام رضا رو صدا کرد. که راضی ام به رضای تو. به امام رضای تو.

بقول ریحانه:

مؤمن آن باشد که اندر جزر و مد

کافر از ایمان او حسرت خورد.

 

 

+ اگه دوست داشتین همه امواتمونو مهمون کنیم به یه شاخه گل صلوات.

 

+ سی و چندتا کامنت اومده و من نخوندمشون. دل و دماغشو ندارم راستش. ببخشین منو که قدر حرفاتونو نمیدونم. ببخشین منو که قدر خودتونو نمیدونم. دعام کنین قابل باشم که پیش امام دعاتون کنم. وبلاگ؟ گمونم همین چند روزه میسوزه. شاید وبلاگ تنها چیزی باشه که این روزا زورم بهش میرسه و دق دلیمو سرش خالی میکنم. یکی دو نفر شماره مو دارن. عیبی نداره اگه به بقیه دوستامم بدین. ببخشین که اینجوری شد. حلالم کنین.

 

قدر مامان باباهاتونو بدونین.

در پناه امیرالمومنین باشیم انشاالله.

  • ۹۸/۱۲/۱۳
  • کپی از مطالب صهبا