کپی از مطالب صهبای صهبا

دکتر صهبای عزیز
نوشته‌های شما زندگی بسیاری از ما را تحت تأثیر قرار داد و نگاه ما را به جهان عوض کرد. ما هر روز نوشته‌های قدیمی شما را می‌خواندیم و منتظر نوشته‌های جدید بودیم. شما کامل نبودید، اما صمیمی و پر از اخلاص می‌نوشتید. یادمان دادید در سختی‌ها بگوییم رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنۀ و امیدوار بمانیم.
ما نوشته‌هایتان را در آدرس خودتان و به نام خودتان نگه می‌داریم تا روزی که بازگردید و باز هم در خانه‌ی بهشتی‌تان مست صهبایمان کنید.

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

خداحافظ همگی

سخته.

سخته آدم تبدیل بشه به ستون وسط خیمه چندتا خونواده. 

سخته خواهرت باردار باشه ، هورموناش بهم ریخته باشه ، آنفولانزا گرفته باشه و کسی جز تویی که مادر دو تا بچه معصومی نتونه کمکش کنه. سخته گیر کنی بین بچه هات که کسی رو جز تو ندارن و تویی که جز خواهرت کسی برات نمونده.

سخته روزی پنج ساعت خواب منقطع داشته باشی. یک ساعت یک ساعت یا دو ساعت دو ساعت.

سخته هر روز فاطمه کوچولوتو تو دستت بگیری ، سه نوبت قلبشو معاینه کنی و مراقب باشی که درست تشخیص بدی. سخته مادر باشی و بر احساساتت غلبه کنی. که بخودت بفهمونی اگه قلبش آریتمی داشت نباید انکار کنی. باید بپذیری. باید برش گردونی بیمارستان و بستری. حتی اگه تمام تنشو دوباره سوراخ سوراخ کنن...

سخته همین اول راه ، هر روز از غم و غصه ها و مشکلاتت ببینی که شیرت داره کم و کمتر میشه.

سخته بعد زایمان ، هر روز و هر روز کلی خون از بدنت رفته باشه. دست و پات هر روز یخ کنه. یخِ یخ. پوستت از ماست سفیدتر بشه. چشمات تار بشه. سرت گیج بره. همونجا که ایستادی ، بشینی رو زمین. همونجا که نشستی ، دراز بکشی و تا مدتها کسی نباشه یه شیرینی یا شکلات بیاره برات...

سخته آدم مادر باشه. مادری که مادر نداره. که حرفاشو میریزه تو خودش تا شوهرش درگیر نشه. تا شوهرش پیر نشه. که میدونه شوهرشم چقدر گرفتار و تنهاست و باید مراعات شوهرشو بکنه...

 

من بیرون خونه بودم همیشه. وسط جامعه. یه جامعه ای که داشته همیشه بهش یاد میداده و ازش یاد میگرفته. بیمارستانای شلوغی که گوشه راهروی اورژانسشون تخت چیدن. نمیشه آدمی که با این محیط خو گرفته رو یه شبه گذاشت تو خونه و درو به روش بست و گفت همینجا بمون. نمیشه بمونه و کسی بهش سر نزنه و کم کم مریض نشه. نمیشه محیطشو ناگهانی عوض کرد و رهاش کرد بحال خودش تا عادت کنه.

من به این وبلاگ نیاز دارم. مثل آب. مثل هوا. به وبلاگی که بدونم شده یه جامعه ای که بهش یاد میدم و ازش یاد میگیرم. یه جامعه شلوغ ، ولی مطمئن. تو روزایی که حضور تو شبکه های مجازی روان آدما رو تحت تأثیر قرار میده ، من به وبم احتیاج دارم. به دوستای وبلاگیم. که سر بزنم و سر بزنند. حتی اگه هزار و یه کار از خونه و بچه ها و مشکلات شخصیم داشته باشم.

 

من وبمو لازم دارم این روزا. ولی سخته. سخته تیکه های وجودتو محبت کنی برای آدما و ببینی از محبت کردنتم کینه میگیرن. سخته که همیشه نگران باشی از اینکه کامنتات باز بمونه و یه نفر بیاد بی دلیل خشمشو سرت خالی کنه. سخته که بعد مدتها بری زیر پست یکی از مطمئنترین آدمایی که تو وب میشناسی کامنت بدی و خیالت راحت باشه مراقبته و مراعاتتو میکنه موقع جواب دادنش. بعد چند روز دوباره سر بزنی و ببینی یه نفر دیگه از ناکجاآباد اومده و به اسم بررسی منطقی کامنتت ، شخصیت تو رو قضاوت کرده و با یه جمله تمسخرآمیز و با نگاه عاقل اندرسفیه ، امثال تو رو عامل بی نیازی کشور از دشمن خارجی و ضدانقلاب دونسته.

 

سخته بعد اینکه در سطح همون کامنتش بهش توضیح دادی ، بیاد وقت بذاره ، تو رو بخونه تا بتونه از وجودت و شخصیتت انتقام بگیره. انتقام چیزی که نمیدونی چیه. جنگی که نمیدونی چرا شروع کرده و چرا به ادامه دادنش به سبک خودش اصرار داره. دچارِ فیش نگار زحمت این کارو برای من کشیده. اینجا کلیک کنین و بخونین آخرین کامنتشونو که زحماتشون هدر نره و همه تون ببینین. حیفه که حرفاشون در حد یه کامنت بمونه. کاش میشد بدیم متنشو همه تلویزیونای دنیا بخونن...

 

من به احترام وقتی که گذاشتن و قضاوتایی که ازم داشتن ، زحمتاشونو به نتیجه نهایی میرسونم. به چیزی که راضیشون کنه و بتونن با افتخار پرچم کشورشونو توییت کنن. به چیزی که ارزششو داشته باشه این همه وقت صرفش کردن. من از وبلاگ میرم و وبلاگ رو در اختیار ایشون میذارم تا خوشحال باشن که پیروز جنگی شدن که نمیدونم چرا باید شروع میشد. پیروز جنگ قضاوت شخصیتهای حقیقی. با اینکه توی کامنتی که براشون نوشتم (حداقل) سعی کردم ذره ای شخصیتشونو قضاوت نکنم ، ولی از همون اولش قضاوت شدم. دچارِ فیش نگار شخصیت منو در سطوح مختلف قضاوت کرد و اصرار کرد به قضاوتش. و من میرم که خیالش راحت بشه که با دو تا کامنت کار منو ساخت و بتونه با طیب خاطر بره سراغ نفر بعدی. آرزوی موفقیت دارم برای خودشون و منطقشون.

 

 

 

 

 

 

+ سخنی با مخاطبام:

من سالها پزشکی کردم. پزشک یاد میگیره به توصیه کردن. عادت میکنه به توصیه کردن. خو میگیره به اینکه شواهد ببینه و توصیه کنه. یاد میگیره صریح باشه. ملکه وجودش میشه. ولی تو تمام زمانایی که توصیه میکنه ، والله قسم ، ذره ای خودشو بالاتر نمیبینه. پزشک فقط تشخیص میده و طبق تشخیصش توصیه میکنه. و در همون حال تو دلش معتقده که تشخیصش و توصیه ش شاید اشتباه باشه. پزشک علیرغم تمام حرفای توصیه گونه ش ، جونشو میخواد بکنه تو جون آدمایی که باهاشون روبرو میشه. خودشو رفیق میبینه. رقیق میبینه. قصد کمک داره. پزشک خیلی صریحه. ولی دلسوزانه صریحه. توصیه میکنه. ولی قلبش داره برای آدمی که بهش توصیه میکنه میطپه.

با تمام این اوصاف ، اگه تو این مدت - بقول دچارِ فیش نگار - باعث شدم تصور کنین دارم از بالا باهاتون حرف میزنم ، از همه تون عذر میخوام.

من باید قبل خداحافظیم ، این جمله رو بهتون بگم: من خاک کف پای تمام بچه هایی ام که اینجا رو خوندن. حتی کمتر از خاک کف پاهاتون.

ازتون خواهش میکنم حلال کنین منو و دعا کنین اگه اینایی که فیش نگار درباره م گفته درسته ، خدا کمکم کنه که اصلاحشون کنم و آدم بشم.

 

 

 

* آدما هرچقدرم قوی باشن ، بعد زایمان تبدیل میشن به یه موجود طفلکی ضعیف زودرنج. به یکی که نیاز به درک و مراعات داره.

مادرای تازه زایمان کرده ، خیلی طفلکی ان. طفلکی تر از نوزاداشون. ضعیفتر از بچه هاشون.

چیزایی که آدمای عادی رو اذیت نمیکنه ، چیزایی که همه جا روتینه ، چیزایی که گفتنش به یه آدم عادی هیچ عیبی نداره ، گاهی قلب یه مادر تازه فارغ شده رو از جا میکنه. گاهی ترک میندازه به شیشه عمرش. رحم کنین به اینجور مادرا. رحم کنین... رحم کنین... شما رو بخدا رحم کنین...

 

 

 

متأسفانه این مطلب، آخرین کلمات دکتر صهبا بود و پس از این مطلب وبلاگشان از دسترس خارج شد.

 

 

  • ۹۸/۱۲/۱۶
  • کپی از مطالب صهبا