کپی از مطالب صهبای صهبا

دکتر صهبای عزیز
نوشته‌های شما زندگی بسیاری از ما را تحت تأثیر قرار داد و نگاه ما را به جهان عوض کرد. ما هر روز نوشته‌های قدیمی شما را می‌خواندیم و منتظر نوشته‌های جدید بودیم. شما کامل نبودید، اما صمیمی و پر از اخلاص می‌نوشتید. یادمان دادید در سختی‌ها بگوییم رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنۀ و امیدوار بمانیم.
ما نوشته‌هایتان را در آدرس خودتان و به نام خودتان نگه می‌داریم تا روزی که بازگردید و باز هم در خانه‌ی بهشتی‌تان مست صهبایمان کنید.

طبقه بندی موضوعی

۲۷ مطلب با موضوع «وبلاگ اول» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خودکشی!

گل سر سبد امروز بخش داخلی ، دختر ۱۸ ساله ای بود که از فشار کنکور با قرص خودکشی کرده بود. اورژانس شلوغ بود و آوردنش داخلی. وضعیتش که استیبل شد، شروع کردم کاراشو انجام بدم تا منتقلش کنن به بیمارستانی که بخش و تجهیزات تخصصی مسمومین داشته باشه. 

وسط کنترل مجدد اردر دختر ، از دیدن بی تابی مادرش، یادم اومد هم سن و سالش که بودم ، وقتایی که مامان خدا بیامرزم از کارام حرصش درمیومد می گفت خدا منو بکشه از دست تو راحت شم! و در همین حین ذهنم مشغول شد که ریشه این حرفای ناخودآگاه کجای آدم خوابیده؟ مرگ و راحتی. عجب ترکیب جالبی!
داشتم فکر می کردم چه قدر جالبه که ما آدما به صورت (احتمالا) فطری مرگ رو راه نجات از مشکلات خودمون می دونیم. خودکشی ها شاید از همین فطرت انسان ناشی بشن. مثل اینه که آدم می دونه از یه جای بی دردسری اومده تو یه دنیای پر از دردسر و حالا هوس می کنه دوباره برگرده همون جای قبلیش. شاید پشت اون احساس جاودانگی فطری ، یه چیزی باشه که به آدم بگه مرگ اول راحتیه. یا چی؟ اینکه فشارای اطراف ، آدم رو می رسونه به جایی که قید جاودانگی رو بزنه؟ یعنی من باور کنم قوی ترین میل موجودات - یعنی میل به بقا - که توی تموم سلول ها و نرو و روح و جسم موجودات ریشه دوونده بر اثر یه سری فشار خارجی از بین میره؟

بین شرح حال نویسی و انجام کارای انتقال، همین طور فکرم می گشت حول اینکه این خودکشی ها احتمالا یه وجه مثبتی باید داشته باشن. فکرم رفت به سمت کشتن هوای نفس و این که این میل کشتن برای راحت شدن، حتما باید از قبل در وجودمون تعبیه شده باشه. شاید و شاید و شاید ظهور خودکشی های جسمی هم از همین سرچشمه بگیره. 

و حالا که اومدم وبمو آپدیت می کنم، فکرم رفته به کشتن دل از غیر خدا. از دل کندن از زخارف و زینتای این دنیا. و بعدش مثلا ملائک خدا مجوز انتقال دلمون رو صادر کنن و منتقل شیم به اون بخش تخصصی ای که روح آدما رو سم زدایی می کنن.
نشستم حدیثایی که درباره مرگ زنده ها بود رو سرچ کردم. از《موتوا قبل ان تموتوا》که همه حفظیم رزقم شد تا یکی دو تا روایت ناب مثل اینا:
من اراد ان ینظر الی میت یمشی علی وجه الارض فلینظر الی علی بن ابی طالب.
و
کن فی الدنیا ببدنک و فی الآخرة بقلبک و عملک.

مردن در عین زنده بودن!
یا حتی مردن برای زنده شدن!
عجیبه.
خیلی عجیب.


+ قرار نیست یه فکری به حال این کنکور بکنن؟ اگه اقدام های مستقیم به خودکشی نوجوانان بر اثر فشار کنکور بررسی بشه، ازش یه کتاب پر و پیمون بیرون میاد. بگذریم از بیماریای روانی ای که بچه ها و حتی خانواده ها بهش مبتلا میشن. چرا این کارو می کنیم با این حیوونکی ها؟ چند سالشونه مگه؟ اینم یکی از گزینه های قابل بحث در مقابل رهبری میتونه باشه. اینکه یه مجموعه ای به اسم آموزش و پرورش بچه رو آماده می کنه برای انتقال به یه مجموعه ای به اسم وزارت بهداشت یا وزارت علوم. بعدش یه سیستم عریض و طویل که به نظرم از زوائد نظام آموزشی کشوره ، به اسم سازمان سنجش ، شده واسطه این انتقال! مُضحکه!
 

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

حدود ساعت ۲۳ از خونه راه افتادم که کشیک سپیده رو توی اورژانس تحویل بگیرم تا بتونه نصف شب بره فرودگاه امام دنبال داداشِ از فرنگ برگشته ش. و مواجه شدم با اوضاع داغونی که من و سپیده دو تایی با همدیگه هم از پسش برنمیومدیم. سپیده کاملا هول کرده بود و نگران از اینکه تو این وضعیت آیا می تونه به من اعتماد کنه و کشیکشو بسپاره بهم یا نه. و من تازه از راه رسیده دارم نگاه می کنم یکی یکی به تخت ها، می رم سراغ پرونده ها و نت های سپیده رو می خونم ؛ در حالی که سپیده از این طرف به اون طرف می دوئه تا با دو تا دست بتونه کار ده نفرو انجام بده. در حالی که هر دو تا اینترن کشیک امشب با دیدن ناگهانی من ذوق زده شدن، سلام و احوالپرسی می کنن باهام تا این که سپیده از راه می رسه و شخصیتشونو جلوی همه به باد میده که تو این شلوغی چه وقت خوش و بش کردنه؟! و من آروم بهشون می گم که هنوز رئیس نرفته. حرکت کنین سربازا! بدو ببینم! با شوخی من یه کم حالشون جا میاد و می خندن و میرن دنبال سپیده. با یه چشم دارم به آقایی که تخت ۴ بستری شده نگاه می کنم، با یه چشم به پرونده ش که سپیده نوشته epigastric pain R/O AICS . همزمان با گوشم دارم سپیده رو دنبال می کنم که با یه لحن جدی داره از همراه حدودا ۲۰ ساله بیمار تخت ۵ می پرسه مریضت حامله ست؟ سرم رو کامل از روی پرونده بالا میارم و نگاه می کنم به تخت پنج که اونم یه آقای حدودا ۲۵ ساله ست! چشم میندازم به سپیده و همراه بیماری که در مقابل لحن سپیده کاملا گرخیده و سپیده ای که این بار با تُن صدای بالا تکرار می کنه کَری آقا؟ می گم حامله ست؟ نگام میفته به اینترنایی که پشت سر سپیده دارن غش غش می خندن. و حالا همراه بیمار که اونم شروع می کنه به خندیدن! سپیده کاملا قاتی کرده و احتمالا الانه که از خشم منفجر بشه. زود میرم جلو به سپیده می گم که ایشون همراه این آقا هستن. سپیده سرشو برمیگردونه سمت تخت ۵ که در همین حین ، خود بیمار خیلی مظلومانه میگه به خدا حامله نیستم خانوم دکتر! سپیده ، من ، بیمار ، همراه بیمار ، اینترنها ، نرس ها ، در ، دیوار و تمام کائنات از خنده منفجر می شیم!


+ ساعت از ۱۲ گذشته بود که سپیده رو فرستادم بره و ساعت ۱ اوضاع طبیعی شد. به اینترنا می گم خوب بساط غیبت فردا صبحتون پشت سر خانوم دکتر جفت و جور شده ها! خدا رحم کنه بهش که چه سوژه ای دستتون داد. یکیشون برگشته میگه اومدم لایو بگیرم ازش بذارم اینستا. اون یکی قاه قاه می خنده و میگه خانوم دکتر مرزهای علم بشری رو درنوردید. میگم خب حالا بسه دیگه. اوضاع اورژانس خوبه فعلا. یکیتون میتونه بره بخوابه و بعد با هم جابه جا کنین. در همین حال می بینم لب یکیشون چسبیده به صورتم و داره بوسم میکنه!
هر بار که کشیک میرم، به این فکر میکنم که چه بلایی سر ما اومده که توی سلسله مراتبمون از سربازخونه هم بدتر با هم تا می کنیم؟ چرا اینترن عزا میگیره واسه شبایی که کشیکه؟ چرا رزیدنت مثل برده و بنده برخورد می کنه اینترن؟ چرا اینترن باید از رزیدنت و اتند متنفر بشه؟ و استاجر از اینترن؟ چه قانون نانوشته ای پشت این بی اخلاقیامون خوابیده؟ و مهمترش اینکه چطور میشه با این قانون نانوشته مقابله کرد؟
عجالتا من، فقط اندازه یه نفر ازم در همین حد برمیاد! تا خدا کمک کنه این رسم و رسوم باطل شه.
 

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

من حیث لایحتسب

مومن اگر از شرق تا غرب در تصرفش باشد برای او خیر است و اگر تمام اعضای بدنش را تکه تکه کنند باز هم برای او خیر است. خدا هر چیز بر سر مومن بیاورد برای او خیر است.

 

+ این جملات رو پیش از ظهر امروز یک روحانی سید میانسال بهم از قول امام صادق گفت ، در حالی که همسرش رو با درد در قفسه سینه آورده بود بخش. و من بعد از اوردر دادن ، دقایقی بالاسر همسرش نشسته بودم ، فشارشو مدام کنترل می کردم و TNG رو مدام بالا پایین. در همون حال از آقا خواستم بیکار نباشن و در همون وضعیت کارشونو انجام بدن. اینکه واسطه رزق بشن برای من ، نرس و همسرشون با اولین روایتی که به ذهنشون می رسه. و شد آنچه شد.
 

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

مامان وجیهه!

شبایی که کشیک باشم، دو نوع غذا می پزم و می ذارم یخچال برای شام و سحری همسر. ماه رمضون امسال قرار گذاشتیم روزایی که چهل و هشت می رم (دو کشیک پشت سر هم) ، شام و افطاری رو یکی کنیم و همسر غذا بخره و بیاد کنار هم تو محوطه بیمارستان افطار کنیم. ساعت ۹:۴۵ شب بود که به خودم اومدم و دیدم ۱۶ تا میسدکال دارم. آخریشم ساعت ۹:۲۵ بود. به اضافه یه اس ام اس از طرف همسر:《لو نهرتنی ما برحت من بابک و لاکففت عن تملقک》. یاد ابوحمزه های حاج منصور دوران عقد افتادم و نیشم تا بناگوشم وا شد. اون موقه ها حاج منصور به این جمله ش که می رسید، همسر اس ام اس می داد که این یه فرازش حکایت خواستگاری ماست از شما! و من اون طرف، میون صدای گریه و شیون بقیه نیشم وا می شد. دیشب هم در همین حال با نیش باز، کشیکو سپردم دست مهسا و روپوشمو گذاشتم پاویون، چادرمو سرم کردم و بدوبدو رفتم پایین. دراز کشیده بود روی چمنای محوطه و به آسمون نگاه می کرد که بالا سرش ظاهر شدم. گفت از سر شب داشتم دنبال ستاره م می گشتم که خدا رو شکر الان پیداش کردم. نیشم تا بناگوشم وا شد. گفتم ستاره ت دنباله دار نشه یه موقع! نیشش تا بناگوشش وا شد. انتظار داشتم غذا بخره ، ولی خودش غذا پخته بود. ماکارونی! همسر حساسه رو این که آبجوش هم از بیمارستان نخوره. می گه اینا بودجه بیت الماله و واسه امثال من نیست. حتی قاشق چنگال بیمارستانم دست نمی زنه. با خودش فلاسک آورده بود و دمنوش دم کرده بود با نبات و زعفرون. اومدم روزه مو با خرما وا کنم که گفت فقط واسه ما ناز می کنی؟ تسبیح تربتشو آورد جلوی چشمام و ادامه داد واسه خدا ام یه کم ناز کن! یادم افتاد نمازمو نخوندم. با نگرانی گفتم نمازمو. گفت این یکی رو دیگه شرمنده. نمی شد منتظرت بمونم. ولی عشا رو نخوندم تا بیای. نیشم تا بناگوشم وا شد. خرما رو گذاشتم دهنم و گفتم شکم گُشنه که خدا پیغمبر نمی شناسه. نیشش تا بناگوشش واشد و لیوانو از دمنوش پر کرد. دمنوشو با چندتا خرما خوردیم و افطارمون عطر زعفرون گرفت. بالاخره توی تاریکی چمنای محوطه نماز خوندیم. یه نماز پر از فکر ماکارونی و پر از نیش باز! بعد نماز و وسط ماکارونی خوردن، دست گذاشت روی انگشتم که حلقه توش نبود. حلقه خودشو درآورد و برای بار هزارم خواستگاریم کرد. منم برای بار هزارم نیشم تا بناگوشم وا شد. آخه بیمارستان که میام حلقه دست نمی کنم. اوایل عقد که اینترن بودم و هر روز میومد دنبالم بیمارستان، هر روز حلقه خودشو درمی آورد و خواستگاریم می کرد. و منم هر روز نیشم تا بناگوشم وا می شد. این دفعه که حلقه رو جلو آورد، حلقه شو گرفتم و وسط غذا خوردن عین فنر از جا پریدم و دویدم به سمت پاویون. گفت کجا؟ تو راه همین طور که با عجله می رفتم، گفتم برمی گردم الان. روپوشمو برداشتم و بدو بدو برگشتم پایین. دست کردم توی جیب روپوش و انگشتر فیروزه مامان وجیهه رو آوردم بیرون و تو مشتم گرفتم. گفتم چشماتو ببند و کف دستتو وا کن. چشماشو بست و دستشو واکرد و وقتی گذاشتم توی دستش، چشماشو واکرد. گفت چه قشنگه! گفتم هدیه ست. ماجرای مامان وجیهه رو براش تعریف کردم که صبح اول وقت به دخترش گفت وسایلشو از توی کمد براش بیاره. بعد گشت توی کیفش و انگشتر فیروزه شو درآورد. دستم کرد و گفت اینو برای عروسم کنار گذاشته بودم و حالا برای تو! ماجرا رو که کامل براش گفتم، انگشترو بوسید و کرد توی انگشتم و برای هزار و یکمین بار خواستگاریم کرد. آروم گفت این بار ولی یه طعم دیگه داشت. به شرطی که قول بدی تو بهشت به مامان وجیهه ت توضیح بدی که قبلا یه بار شوهر کردی! نیشم تا بناگوشم وا شد.

 

+ مامان وجیهه (پیرزن تخت ۸) + ساعت ۲۰:۱۰ امروز ارست کرد و اکسپایر شد و بالاخره رسید به پسر شهیدش. اذان مغرب که از گوشیم پخش می شد، فوتشونو تأیید کردم. و من که از همون صبح یقین پیدا کرده بودم که داره تو ماه مهمونی خدا می ره به مهمونی خدا، تمام امروزو منتظر بودم که دم آخر خودم برم بالا سرش تا مستحباتی که بلدم رو براش به جا بیارم. ازش یه انگشتر فیروزه موند برام که واسه انگشتم بزرگه و یه دنیا خاطره از نماز صبح که واسه روحم سنگینه. باید خودمو بزرگ کنم برای مواجهه با آدمای بزرگ.

+ سر ظهر دخترشون می گفت خیلی دوسِت داره که انگشترو داده بهت. تا حالا به منم که دخترشم نداده بود. بهش گفتم منم امروز صبح انگار مامان خدا بیامرز خودمو بعد سه سال دوباره پیدا کردم - با این که می دونستم این یکی مامانم هم خیلی زود قراره از پیشم بره -
نیت کردم صبح هم مراسم کفن و دفن وجیهه جونو برم و هم یه سر بزنم به خاک مامان. خدا کنه بعد دو شب نخوابیدن کم نیارم.
 

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

بیمار تخت هشت

نمازم که تموم می شه میبینم پیرزن تخت ۸ که فردا جراحی قلب داره اومده نمازخونه و مشغول نماز صبحشه. سعی می کنم به روی خودم نیارم که دیدمش تا این که می گه حالا شمام نمی خواد خودتو به اون راه بزنی. خنده م گرفته از حرفش ولی خیلی جدی ابروهامو به حالت اخم تو هم می کشم و بهش می گم کی به شما گفته پاتو بذاری روی زمین! می دونی چه قدر کارت خطرناکه مادرجان؟ بدون این که حرفام براش اهمیتی داشته باشه می گه فکر نمی کردم شما دکترا هم نماز بخونین. وگرنه می رفتم نمازخونه اون یکی بخش. دندونام از خنده پیدا می شه. زود خنده مو جمع می کنم و دوباره با اخم و این بار جدی تر از قبل می گم شما خودتون برای خودتون مهم نیستین. لااقل زحمتای ما رو به باد ندین! با همون آرامش و شیرین زبونی می گه شماها همه تون وسیله این. می گم دنیا ، دنیای اسبابه. می گه ما دیگه داریم می ریم ملاقات خدا. باید پشت کنیم به اسباب تا برسیم به خودش. حکمت از دهن پیرزن بانمک می ریزه تو دلم. نفس عمیق می کشم تا ایمانشو بیشتر استشمام کنم. می گم بشینین تا براتون ویلچر و میز بیارم. پاتون نباید روی زمین گذاشته بشه. می گه تو که تا الان خودتو به ندیدن زدی. چند دقیقه دیگه م خودتو مشغول کن. دلم می خواد این نماز آخری به دلم بچسبه. حالا دیگه اخمام وا شده و یه لبخند بزرگ نشسته رو لبام. با خنده می گم دور از جونتون. ایشالا سایه تون بالاسر جوونترا باشه. من تازه می خوام باهاتون دوست بشم. دکتر خصوصی راه نمیدین خونه تون؟ می گه دکتر نه؛ ولی عروس چرا. از خجالت سرمو میندازم پایین که می گه دلم می خواست عروس براش پیدا کنم. ولی یه روز صبح رفت و دیگه برنگشت خونه. می گم نسل بی وفایی شدیم مادر. غصه نخورین. خودم دخترتون می شم. می گه آره. خیلی بی وفا بود. نیومد و نیومد و نیومد تا حالا من برم پیشش. چشمام از تعجب گرد می شه. چادر نماز از سرم افتاده و حواسم نیست که موهام اومده بیرون. دست می کنم پشت موهامو که موقع وضو باز کرده بودم دوباره می بندم و مقنعه مو مرتب می کنم. ادامه می ده: سی و سه ساله چشم به راهشم. از روزی که پشت سرش آب ریختم و برگشت نگام کرد و گفت این آب ریختنها خرافاته. سی ساله هر هفته می رم قطعه ۴۴ بهشت زهرا و هر بار یکیشونو بغل می کنم و می گم تو محمد منی. دیشب اومد به خوابم و گفت فردا میام پیشت مادر! 
بغضمو فرو می دم. تازه دارم می فهمم کی جلوم نشسته. سرمو می ذارم روی پاهاش. همون پاهایی که می گفتم نباید زمین بذارتشون. دست می کشه رو سرم مادری که مادر شهیده.
 

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

هنوزم نمی فهمم چرا کشوری که عنوان اسلامی رو پیش از اسمش یدک می کشه، اینترن های آقا رو برای بخش زنان به کار می گیره. وقتی چهره معذب و مضطرب خانم های باردار رو تصور می کنم، بیشتر شرمنده می شم. شرمندگیم وقتی مضاعف می شه که سر و کله اون آقا ناگهان پیدا بشه و خانم باردار حین زایمان، شوک بخوره که مَرد اینجا چه کار می کنه! و همین شوک توی اون شرایط، کافیه تا زایمانش رو مختل کنه.
شرمندگیم زمانی تبدیل به عصبانیت می شه که می بینم همین مسئله شده اسباب جوک و خنده اینترن های خانم و آقایی که شعورشون نمی رسه به این موضوع که سوژه کردن بیمار، یکی از المان های عدم وجود شرافته!
امروز شرمندگیم با تأسف ممزوج شد؛ وقتی که شنیدم قراره رزیدنتی زنان و زایمان از بین آقایون هم دانشجو بپذیره. با چه استدلالی؟ با این دلیل که بخش زنان اوضاعش نامناسبه و نیاز به مدیریت مردانه داره!


+ نکته جالبش اینه که این مسئله به دوستای فمینیستمون هیچ فشاری وارد نکرده و خیلی راحت اون رو یکی از مصادیق آزادی می دونن!

+ یادم باشه واسه دیدار رهبری تمرکز کنم روی پوسته ای بی روح به اسم اسلام در درون نظام جمهوری اسلامی. چیزی که لابه لای زندگیامون نشسته و اصلا حواسمون بهش نیست. از حاکمیت گرفته تا فرد به فردمون که متأثر از نظام اجتماعی، تسلیم وضعیت نابهنجارش شدیم؛ مع الاسف!
 

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

HODOR!

توی سریال بازی تاج و تخت یه شخصیتی وجود داره به اسم "هودور" (Hodor). هودور، یه معلول ذهنی چاقه که نمیتونه درست حرف بزنه و تنها چیزی که مدام تکرار می کنه این عبارته: "هودور"، "هودور"، "هودور". و به همین خاطره که بهش می گن "هودور"!
کار هودور یه چیزه: حمل اربابش.


توی سریال یه عده ای قصد کشتن ارباب هودورو می کنن. تعقیب و گریز به وجود میاد و هودور در اوج تلاش، اربابشو می رسونه به یه در. هودور، ارباب رو رها می کنه که فرار کنه و خودش محکم پشتِ در میمونه تا دشمنای ارباب نتونن درو باز کنن.


تکلیف هودور روشنه. بالاخره کم میاره و دشمنایی که پشت در دارن تقلّا می کنن، درو هُل می دن و از در رد میشن. و این آخرین سکانس زندگی هودوره چون همون جا پشت در توسط دشمنای اربابش کشته میشه.


اوج داستان همون لحظه ست. جایی که هودور، به قیمت جونِ خودش وقت میخره برای ارباب و بالاخره بعد از مدتی تسلیم میشه. تو همون حال و هوا که در شکسته میشه و هودور قصه مون داره آخرین لحظات زندگیشو میگذرونه و فقط عبارت "هودور" رو تکرار می کنه، یاد زندگی خودش می افته. یاد زمانی که به اعماق وجودش القا می کنن: "Hold the Door". و از همون روزه که تبدیل به "هیچ" میشه و فقط یه کلمه رو تکرار می کنه: "Hodor"


بله! فلسفه خلقت هودور، نگه داشتن در برای نجات جون اربابشه. هودور خلق شده تا یه روز پشت در بایسته و پیشمرگ ارباب جوانش بشه. اسم "هودور"، در واقع "هُلد دِ دور" (در رو نگه دار) بوده و این موضوع تا لحظه مرگ هودور توی قصه مجهوله. شاید هودور، خالص ترین شخصیت سریالی ای باشه که بشر ساخته. از اول تا آخر حضورش، هیچی نیست جز "هودور". اسمش، شخصیتش، مأموریتش، فکرش، ذکرش و تمام زندگیش یه چیزه: "Hodor" یعنی "Hold the Door".


امروز اولین جمعه ماه رمضونه و من دارم فکر میکنم به اربابم و حسودیم میشه به هودور. پیش خودم به زندگی عبدطور هودور غبطه میخورم و به عاقبتش که فنا شدن برای اون چیزیه که واسه ش خلق شده بود. 
بلاتشبیه. بلاقیاس. درددل طور، عصر جمعه و دم افطارش: آقاجونم! میشه منم هودورِ شما بشم؟


+ فیلم سکانس کشته شدن هودور در یوتیوب 
+ عکس هودور
 

  • کپی از مطالب صهبا