کپی از مطالب صهبای صهبا

دکتر صهبای عزیز
نوشته‌های شما زندگی بسیاری از ما را تحت تأثیر قرار داد و نگاه ما را به جهان عوض کرد. ما هر روز نوشته‌های قدیمی شما را می‌خواندیم و منتظر نوشته‌های جدید بودیم. شما کامل نبودید، اما صمیمی و پر از اخلاص می‌نوشتید. یادمان دادید در سختی‌ها بگوییم رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنۀ و امیدوار بمانیم.
ما نوشته‌هایتان را در آدرس خودتان و به نام خودتان نگه می‌داریم تا روزی که بازگردید و باز هم در خانه‌ی بهشتی‌تان مست صهبایمان کنید.

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

آخرین روزای کنار هم بودنمون رسیده. بعد از دو ماه. اینترنام حالا دیگه برای خودشون یه پا متخصص داخلی شدن! حالا نه در این حد ، ولی من راضی ام از بچه های این دو ماهم. و حالا با خاطرات خوب و بدشون دارن میرن. با ماه رمضونی که کنار هم داشتیم. مائده داره میره ، پگاه سادات ، ندا ، فاطمه ، احسان ، سعید ، بهنام و . محمد عزیزم هم داره میره و این آخرین بخشی بود که پسرم بصورت مجرد توش پزشکی رو تمرین کرد. به زودی محمدم داماد میشه و من چقدر براش خوشحالم. این ماه منم جابجا میشم و میرم قلب. اند مای لاولی هارت.

 

این روزا بعد روتیشن بچه هایی که تو روزای آینده نمیبینمشون گاهی میان به تشکر و خدافظی. مامانِ سوگند کوچولو اومد بغلم و کلی صحنه تراژیک داشتیم با همدیگه. مائده رو بازم ازش حلالیت گرفتم و همینکه با هم رفیق شدیم و به اسم کوچیک همدیگه رو صدا میکنیم دلمو آروم میکنه که از کوتاهیام گذشته.

احسان امروز میگفت منی که از داخلی متنفر بودم ، بخاطر شما عاشق داخلی شدم و میخوام راه شما رو ادامه بدم و مثل شما با اینترنام رفتار کنم. با همین چند جمله ش روزمو ساخت. میخندم و با تموم محبت مادرانه م بهش میگم وظیفه م بود آقای دکتر. ولی شمام انشاالله حتما خیلی خیلی بهتر از من هستی و میشی.

 

و محمد. پسر تکرار نشدنیم بازم ازم دلبری کرد. یکی دو هفته بود که حس میکردم مثل همیشه نیست. فکر میکردم با عطیه مشکل پیدا کرده. یا یه مشکل این مدلی. دیشب آخرین کشیک این ماه هر دومون بود. و من تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. طرفای ۱۲ شب یه چای براش ریختم و یه آبجوش برای خودم. صداش کردم تو استیشن و سر حرفو باهاش باز کردم. میگم بد که نگذشت این دو ماه؟ میگه بهترین بخش عمرم بود خانوم دکتر.  (عزیزم. با اینکه این همه با من و مصطفی رفت و آمد و معاشرت داشته ، هنوزم مثل روز اول سرش پایینه و پر از شرم و حیا. )

میگم عطیه خوبه؟ میگه یه هفته ست بی خبرم! میگم چرااا؟ شماره شو نداری مگه؟ میگه نامحرمیم هنوز به هم. خنده م میگیره از اینکه ایمان و اعتقاد بچه مو دست کم گرفتم. و در عین حال چقدر بهش افتخار میکنم.

اما انگار باورش نشده که همه چی جلو رفته و فقط یه خطبه مونده. باورش نشده که دیگه مجرد نیست. و شاید در حال قایم کردن عشق و محبتیه که تو دلش جوونه زده. 

 

گفتم آقامحمد یه چیزی یادت بدم؟ گفت بله حتما. و هنوز جمله ش تموم نشده گفت: لطفا (عزیزم). گفتم وقتشه دیگه کم کم ازش دلبری کنی. حلالِ حلاله. (بمیرم. بچه م خیس عرق شد.) سرشو آورد بالا و متعجب گفت یعنی چی؟ گفتم کادو بخر براش! دوباره گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی همین که شنیدی! گفت نامحرمیم! گفتم نمیگم که دستش بزنی یا شوخی کنی باهاش. کادو بخر ، بده بهش. یه چیزی که نشونه باشه براش تو این دو هفته. یه چیزی مثل یه تسبیح یا یه خودنویس یا عطر زنونه. یه چیز ساده ای که فکر میکنی دوست داشته باشه. گفت پدرش ناراحت نشه؟ گفتم اون با من. شما بخر و منو خبر کن. گفت چشم و تشکر کرد (الهی. یجور خیلی خوشگلی میگه چشم. اصلا دل آدم میره براش)

 

حس کردم حالش بهتره و اون مشکلی که فکر میکردم رو دیگه نداره. گفتم چاییتو بخور تا بریم مریض مورنینگو تعیین کنیم. دست کرد جیبش یه تراول پنجاه تومنی درآورد. گفتم این چیه؟ من برای عطیه کادو بخرم؟ گفت نه. اینو اگه میشه از طرف من بریزین به حساب بیمارستان. گفتم چطور مگه؟ گفت میخواستم همون روز بهتون بگم. ولی دیگه مهم نیست. حالا مگه من ولش میکردم؟ گفتم تا نگی چی شده نمیگیرم ازت. گفت من دو هفته ست شبا درست خوابم نمیبره. گفتم بسم الله الرحمن الرحیم. چی شده؟ گفت روزایی که فقط صبح تا ظهر اینجا بودم ، میموندم تا شب که درس بخونم. چراغ ، باد کولر و از همه مهمتر همین چای. اون زمان ، تایم کاری من نبود. من حق نداشتم از اینا استفاده کنم! دو هفته ست فهمیدم تو همه بیمارستانایی که بودم مدیون بیت المال شدم!

 

محمدم. محمدم. آخه الهی دورت بگردم مادر که اینقدر حواست به حلال و حروم زندگیته. الحق که پسر همون خونواده شهیدپروری. خوش بحال عطیه. کاش میتونستم بغلت کنم و فشارت بدم مامان جان.

  • ۹۸/۱۲/۱۳
  • کپی از مطالب صهبا