کپی از مطالب صهبای صهبا

دکتر صهبای عزیز
نوشته‌های شما زندگی بسیاری از ما را تحت تأثیر قرار داد و نگاه ما را به جهان عوض کرد. ما هر روز نوشته‌های قدیمی شما را می‌خواندیم و منتظر نوشته‌های جدید بودیم. شما کامل نبودید، اما صمیمی و پر از اخلاص می‌نوشتید. یادمان دادید در سختی‌ها بگوییم رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنۀ و امیدوار بمانیم.
ما نوشته‌هایتان را در آدرس خودتان و به نام خودتان نگه می‌داریم تا روزی که بازگردید و باز هم در خانه‌ی بهشتی‌تان مست صهبایمان کنید.

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

حضرت آقا از اول صبح بطور ناگهانی با کمردرد شدیدی مواجه شدن ، بنحوی که نمیتونست از جاش تکون بخوره. خلاصه بسختی خودشو کشید تا گوشه اتاق. رفتم ببینم چی شده. میگه پریشب باهات جر و بحث کردم خدا داره عذابم میکنه. میخندم میگم بله... بله... قطعا همینطوره. تازه این عذاب دنیاشه... ببین آخرت چی در انتظارته [خنده] وسط معاینه م میگم من اینجاتو فشار میدم. اولش دردت میاد. ولی کمک میکنه یه کم دردت تسکین پیدا کنه. میگه بخشیدی؟ بی توجه میگم پس مسکن بهت نمیدم دیگه. یه کم تحمل کن. تا شب بهتر میشه خودش. ولی باید چندتا آزمایش بدی. مشکوکم بهت. دوباره میپرسه بخشیدی؟ منم بی توجه میگم بنظرم عضلانی نیست. احتمال میدم از کلیه ت باشه. مبارکت باشه ایشالا. میبینه جواب نمیدم میگه حقمه. مستحق بدترشم. پتو رو میکشم روش و میام میشینم کنارش. میگم دلمو بخشیدم بهت. جونمو بخشیدم. نفسمو بخشیدم. زندگیمو بخشیدم. میگه از ته دل؟ میگم از ته تهش. میگه پس چیز مهمی نیست... زود خوب میشم... میگم بستگی داره مامان منیژه هر دومونو ببخشن یا نه. میگه رفتیم خونه شون دیگه... میگم ولی بارغبت نرفتی. میگه انتظار نداشت از ما تو این شرایط. میگم مامان انتظار نداشت. خدا که انتظار داشت. میگه دست خودم نبود. ترسیدم برم پیششون و خودمم مریض بشم. ترسیدم سرمابخورم و مجبور بشم چند روز تنهات بذارم. نگران تو بودم. حتی ترسیدم تو و بچه ها مریض بشین. میگم ترسیدی و بخاطر ترست هر دومون کوتاهی کردیم در حق مادرت. حالا اومدی خونه و جلوی چشمم افتادی و منم جلوی چشمت دست تنها شدم. میگم ناراحت نشو ازم. میخوام درس بگیریم با همدیگه. تو ترسیدی کنارم نباشی. الان کنارمی ولی نه تنها نمیتونی کمکم کنی ، بلکه خدا از یه یار تبدیلت کرد به یه بار اضافه که من باید کمکت کنم... اگه سرما میخوردی ، پیش مامانت میموندی تا خوب بشی. اما الان... وسط حرفم میگه الحمدلله. میگم الحمدلله سر جای خودش. الان وقت اینه که بگیم استغفرالله... میگم و میگم و میگم تا بفهمیم چه اشتباهی کردیم. که بدونیم بچه هامون دلیل کافی نیستن که به مادرش نرسه. که یادم بمونه برای حفظ زندگیم ، برای حفظ دنیا و آخرت همسرم و بچه هام باید مراقب تعامل خودم و همسرم و بچه هام با مادرشوهرم باشم. میگم که یادم بمونه نباید بذارم تو زندگی ، نقشهای جدیدمون ، نقشهای قبلی رو کمرنگ کنن. همسرای ما اول پسر مادراشون بودن. بعد شدن همسر ما. بعد شدن پدر بچه هامون. میگم که یادم بمونه باید کمکش کنم که توی همه نقشهای زندگیش متعادل و موفق باشه. اگه منِ همسر انتظار دارم با اومدن بچه توی زندگیمون ، شوهرم نسبت بهم بی رغبت نشه... اگه انتظار دارم همه حواسش معطوف به بچه نشه... اگه انتظار دارم جایگاهم تو دلش عوض نشه و رفتارش باهام سرد نشه ، باید به مادرشم همین حقو بدم. که با اومدنِ منِ عروس ، پسرش نسبت بهش سرد و بی رغبت نشه. من با همه خوبی و بدیهام زنشم. مامان منیژه با همه خوبی و بدیهاش مادرشه. فاطمه و زهرا هم با همه خوبیها و بدیهاشون بچه هاشن. و من باید کمکش کنم توی بالانس کردن روابطش با همه مون...

 

* میبینین تعاملات خدا چقدر ساده ست؟ همسرم ترسید از اینکه روز مادر بره پیش مادرش که سرماخورده بود که مبادا ناقل بیماری باشه برای من و بچه ها. مبادا خودش سرما بخوره و مجبور بشه بخاطر سرماخوردگیش ما رو تنها بذاره. مبادا نتونه کمک حال من باشه. الان افتاده و نمیتونه تکون بخوره. در این حد که برای وضو هم با ظرف براش آب بردم و به حالت نشسته نماز ظهرشو خوند. من اینا رو با اجازه همسرم نوشتم. که بگم مادر خیلی موجود عجیبیه. حتی اگه هیج توقعی هم نداشته باشه ، خیلی باید مراقبش باشیم. اینا رو کسی داره میگه که دو هفته س مادر شده و تازه یه ذره داره درک میکنه که چرا بهشت زیر پای مادراست... میدونم جایگاه عروس بودن خیلی مظلومیتها داره. میدونم که گاهی همه چی سخت و پیچیده میشه. میدونم ممکنه ناراحت بشین و بعضیاتون بگین این چجور قضاوت کردنه. میدونم که خیلی وقتا حق با ماست. بچه ها منم نسبت به مادر همسرم روزایی داشتم و دارم و خواهم داشت که خون جلوی چشمامو میگیره. ولی همین چند روز مادر شدن ترمز خوبی بود برام که گاهی حق بدم به مادرشوهرم. این روزا خیلی بیشتر از قبل میترسم از آه مادرا. و میخوام بهتون بگم حتی اگه حق باهاشون نباشه هم آهشون ترسناکه... ما عروسا خیلی بیشتر و بیشتر و بیشتر باید مراقب باشیم. خیلی خیلی بیشتر باید بزرگ و بزرگوار و بزرگ منش بشیم. بخاطر زندگیای خودمون. بخاطر بچه هامون. بخاطر دنیا و آخرت خودمون و همسرمون و بچه ها. ببخشین منو که باز از این حرفا زدم و از این نصیحتا کردم [لبخند]

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

مادر دختری

زهرا خانوم! شما قل اول بودی. با بابات قرار گذاشتیم اسم قل اولو بذاریم فاطمه. تو cephalic بودی مامان جان. برای من مظهر لطف و رحمت خدا بودی از همون اولش. بخاطر تو بود که من تونستم طبیعی زایمان کنم. و بهت بگم که اصلا اذیتم نکردی. نه توی زایمانت اذیت شدم و نه تو این چند روز بعد زایمان... تو خیلی مظلومی مامان جان!

 

فاطمه خانوم! شما دختر کوچولوی مایی. اولش قرار بود زهرا باشی. تو breech بودی مامان جان. و من میدونستم که قراره هر دومون اذیت بشیم. تمام زمانی که هر دومون داشتیم اذیت میشدیم ، همون موقعی که خاله محدثه تون خواهر بزرگتو جلوم گرفت تا ببینمش و حواسم پرت بشه ، داشتم آیه های مریم میخوندم:

فأجاءها المخاض الی جذع النخلة قالت یالیتنی متّ قبل هذا... و کنت نسیّا منسیّا... فناداها من تحتها ان لا تحزنی... قد جعل ربک تحتک سریّا...

میخوندم تا آرزوی مرگ نکنم. تا دلم آروم بشه. تا خدا نگامون کنه و با هر مشقتی هست از راه برسی. رسیدی دخترم. رسیدی و با رسیدنت جون به لبم کردی. درست زمانی که خاله محدثه ت داشت سعی میکرد مشکلتو ازم مخفی کنه ، فهمیدمت. منم باهات درد کشیدم. حالت اصلا خوب نبود مامان جانم. خاله محدثه میخواست بهم نگه. حال خودمو نمیفهمیدم. ولی خوب یادمه که بهش گفتم محدثه من احمق نیستم... بچه مو بهم بده... خوب یادمه اومد در گوشم و گفت بچه ت آنرماله. گفت و دید که منم آنرمال شدم. منم با مریضیت مریض شدم خانوم خوشگل من. میدونی اولین باری بود که همزمان هم خودم بیمار بودم ، هم همراه بیمار بودم و هم پزشک بودم و همه چی رو کاملا آگاهانه درک میکردم؟

میدونی من و بابات تمام چند ساعتی که توی نوبت منتظر بودیم تا اتاق ویژه نوزاد خالی بشه و بستریت کنیم ، مردیم و زنده شدیم؟ میدونی منی که هنوز ریکاوری نشده بودم ، شاید برای اولین بار با تمام وجودم حس کردم یه مادر چقدر میتونه نگران بشه و چند بار پشت سر هم بمیره و زنده بشه؟

میدونی اگه مادربزرگت نبود ، من و بابات از غم تو خواهر بزرگترتو کاملا فراموش کرده بودیم؟

نه اینکه تو رو بیشتر دوست داشته باشیم. ما هر دوتونو با هم میخواستیم. هنوزم با هم میخوایم. پس با همدیگه بمونین پیشمون. تا روزی که ما بریم از پیشتون...

 

زهرا جانم! فاطمه جانم!

اسم شما دو تا برعکس شد. من و باباتون قبل زایمان قرار گذاشته بودیم قل اول فاطمه باشه و دومی زهرا. اما تو همون ساعتای اول که قل دوممون داشت از دستمون میرفت ، باباتون نذر حضرت فاطمه ش کرد. بخاطر همین فاطمه ، زهرا شد و زهرا ، فاطمه. 

زهرا خانوم! مامان جونم تو هم نذر شدیا... من همون لحظه ای که نذر باباتونو فهمیدم ، گفتم اگه قراره خواهرت فاطمه باشه و نذر حضرت فاطمه (س) ، تو هم زهرایی و نذر حضرت زهرا (س). نمیدونم چی شد که خدا خواست اسماتون عوض بشه. از خود خدا بپرسین. ولی بدونین هر چقدر حضرت فاطمه (س) با حضرت زهرا (س) تفاوت دارن ، شما دو تا هم تو دل من و باباتون با هم تفاوت دارین.

 

دخترا! اسم شماها دست ما نبود. از همون اولش به ما ربطی نداشتین. ما فقط میخواستیم نزدیکترین اسم ممکن به مادر سادات (س) رو روی شما بذاریم. شما خودتون بودین که اسمای قشنگتونو با خودتون آوردین. خودتون بودین خودتونو از ساعتای اول اومدنتون به این دنیا نذر حضرت فاطمه زهرا (س) کردین. خوش بحالتون که اسمتون اینقدر قشنگ شد. خوش بحالتون که مامان باباتون شما رو نذر خانم فاطمه زهرا (س) کردن.

 

امشب اولین باره که تولد خانم فاطمه زهرا (س) رو با همدیگه و کنار همدیگه درک میکنیم. دعا کنین مامان باباتون بتونن حقتونو ادا کنن. مامان باباتونم دعاتون میکنن که بتونین حق خانم فاطمه زهرا (س) رو ادا کنین.

دخترای من! نمیدونم کی اینا رو میخونین... ولی حلالم کنین اگه مامان خوبی نبودم براتون. حلال کنین من و باباتونو. حلال کنین و مایه روشنی چشمامون بشین جلوی خانم فاطمه زهرا (س).

 

یه عالمه قلب و بوس و دعای خوب

مامانتون

شیدا.

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

...

دو هفته پیش تو بیمارستان یه نفر منو هل داد و زمین خوردم. آروم افتادم. شدید نبود خیلی... 

دو هفته ست گاه و بیگاه درد دارم. دو هفته ست شب که میشه بچه ها بیقرار میشن و بشدت تکون میخورن. کلافه میشم... اذیت میشم... درد تو شکم و پهلوهام میپیچه... دو هفته ست همسرم که میخوابه ، میرم تو آشپزخونه ، دستمو جلوی دهنم میگیرم که صدام بلند نشه و گریه میکنم. دو هفته ست انگار یه تیغ تو گلوم گیر کرده. کلافه م. بیقرارم. نه از درد و تکونای بچه ها... از روضه باز خانم فاطمه زهرا (س) که هر شب با درد پهلوهام برام مجسم میشه...

 

* لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهراء...

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

سیسمونی

از روز اول تصمیم گرفتیم سیسمونی نخریم. ما هیچی به اسم اتاق کودک آماده نکردیم. تخت برای بچه هامون نخریدیم چون حالاحالاها قراره بچه ها کنار خودمون بخوابن. اتاق پر از عروسک براشون آماده نکردیم. لباسای رنگارنگ برای سه ماهگی و شش ماهگی و یک سالگی و ... براشون نخریدیم. چون فعلا نه سه ماهشون شده ، نه شش ماه و نه یک سال. و فقط داریم مایحتاج اولیه بچه ها توی چند ماه اول رو فراهم میکنیم. قرار گذاشتیم هر چیزی رو فقط به اندازه نیاز و مناسب همون دوره بچه هامون و به مرور تهیه کنیم.

 

بنظرم این مدلی خیلی اسلامی تر و انسانی تر باشه تا اینکه از همین الان یه اتاق پر اسباب بازی و لباس و خرت و پرت آماده کنیم برای بچه هایی که هنوز نیومدن و ما نمیدونیم نیازشون چیه... 

و خب این مدلی خودمونم به خرجای یه دفعه ای و سنگین نمیفتیم.

راستش مهمتر از همه اینه که احساس میکنم از همین الان داریم به دخترا یاد میدیم که به اندازه نیاز فعلیشون از چیزایی که تو دنیای اطرافشونه استفاده کنن.

بقول همسرم و تکیه کلام همیشگیش: حالا تا بعد خدا کریمه...

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

سیدالکریم

هر بار ظرفا رو میچینم تو ماشین ظرفشویی از خودم میپرسم اون زن بارداری که سرپا داره ظرف میشوره چه حالی داره الان...

هر بار ماشین لباسشویی رو روشن میکنم به خودم نهیب میزنم هنوزم تو همین کوچه های اطراف ، خیلی از همسن و سالام تو حموم خونه شون با دست لباس میشورن...

هر صبح که سوار ماشین نسبتا گرونقیمتم میشم ، یاد زن بیست و یکی دوساله باردار سر چارراه میفتم که پشت چراغ قرمز دستمال کاغذی میفروخت...

و امان از هر بار سوپ و غذای گرمی که میخورم و جای گرمی که میخوابم...

 

همسرم خیلی وقته با مترو میره دانشگاه. میگه از اولم لزومی نداشت ماشین ببرم. میگه مبتلا به مرض همرنگی با جماعت اساتید شده بودم. میگه چند سال متوالی اشتباه کردم. میگه الان با دانشجوهام قرار میذارم تو راه قدم بزنیم و صحبت کنیم درباره پروژه هاشون. میگه حس خوبی دارم هفت صبح و پنج عصر توی مترو بین مردم له بشم. میگه و میگه و میگه... هر روز که خسته میرسه خونه از خوبیای ماشین نبردنش میگه... وسط هوای آلوده بدون ماسک میرسه خونه و میگه... وسط برف و یخبندون با صورت سرخ شده از سرما میرسه خونه و میگه... و منی که میفهمم وقتی اینا رو رگباری میگه یعنی بازم درد مردم به عمق دلش رسیده.

من؟ یه جفت گوش شنوا میشم تا بگه و خالی شه. و ته دلم روزی هزار بار دور دل پر از دردش میگردم.

 

دیشب به همسر گفتم بعد زایمانم ، بعد اینکه بچه ها یه کم جون گرفتن ، بعد اینکه یه کم عادت کردم به بچه ها ، خونه رو بفروشیم بریم شهرری. شهرری خیلی دوره به خونه الانمون. خیلی دوره به بیمارستانایی که من بعد از مرخصی زایمانم باید برم. خیلی دوره به دانشگاه همسر. خیلی دوره به خونه مامان منیژه. خیلی دوره به خونه سارا. ولی خیلی نزدیکه به حضرت سیدالکریم.

دیشب به همسرم گفتم بریم شهرری ساکن بشیم. جایی که بچه هامون پر از نور بشن. گفت احساساتی شدی. گفتم نمیدونم... گفت فکر مامان و سارا رو کردی؟ گفتم فکر بچه هامونو دارم میکنم...

پیش خودم گفتم الانه که بگه بذار درباره ش فکر کنم و بعد چند روزم با یه سری دلیل منو قانع کنه که نباید بریم. ولی سرشو آورد بالا ، تو چشمام نگاه کرد و یه کلمه گفت: قبول. 

خوشحال شدم وسط خوشحالیم گفت: بشرط اینکه بذاری ماشینمو بفروشم... 

خیلی وقته میخواد این کارو بکنه. میگه لازمش ندارم. میگه ماشین تو کافیه برای هر دو نفرمون. ولی من نذاشتم. چون میدونم اگه ماشین خودشو بفروشه ، باید التماسش کنم که ماشین منو برداره...

چهره یخ زده عصرش اومد جلوی چشمم. چهره ای که با مترو و پیاده برگشته بود خونه. ولی بی مقدمه گفتم قبول. بشرطی که خونه مون نزدیک حرم باشه...

 

 

* دیشب اخبار بیست و سی یه سری روستا توی جنوب و جوب شرقی کشور نشون میداد. روستاهایی که هیچی نداشتن. 

هر روز قلبم از هم میپاشه با آدمایی که میبینم. مردم اطرافم. تو بیمارستان. تو خیابونا. تو اخبار تلویزیون. آدمایی که باید بمیریم براشون...

 

* یه جایی تو فیلم بادیگارد ، فرمانده به حاج حیدر میگفت: تو که به همه چی شک نکردی؟

من امشب میخوام بجای حاج حیدر جواب بدم:

نه. به هیچی شک نکردم. پر از یقینم. بیشتر از همیشه. با فوت نیومدم که با باد برم. هستم. تا تهِ تهش.

 

* بیمارستان تمام. از فردا مرخصی زایمان...

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

رضا برضائک

امروز اتند محترممون بدون هیچ دلیل خاصی توی جمع کاملا از خجالتم دراومد و بنحوی میشه گفت حیثیت برام نذاشت.

 

بعد چند ساعت متوجه شدم یکی از رزیدنتای سال سه رفته پشت سرم بدگویی کرده. و خب دلیلش اینه که چهارشنبه آوردمش یه گوشه ای و بهش یه سری از اشتباهاتی که توی بخش داره مرتکب میشه رو خیلی خصوصی و خواهرانه گفتم. این رزیدنتمون تنها رزیدنت چادری و بظاهر مذهبی و انقلابی بین کل رزیدنتای خانمه. و شاید همین وجه مشترکش با خودم - یعنی چادر گذاشتن تو اون شرایط - باعث شد برم و باهاش صحبت کنم که نسبت به رفتارش یه تجدید نظری داشته باشه.

 

چارشنبه ، اول حرفامون خیلی خودشو روشنفکر و پرفکت نشون داد. بعد کم کم رسیدیم به مرحله انکار. از یه طرف خودشو نقدپذیر نشون میداد و میگفت بخشی از حرفاتو قبول دارم و از یه طرف دیگه میگفت نه و اینجاهاش اصلا درباره من صدق نمیکنه. بعدش کم کم پرخاشگر شد و شروع کرد از لابلای حرفای من از خودم ایراد بگیره و با ایراداتی که از من میگرفت ، بحثو عوض و خودشو تبرئه میکرد. در نهایت هم صداشو بالا برد و وسط حرفام بلند شد و رفت. و چند دقیقه بعد دوباره برگشت و با یه لحن خیلی بدی دوباره شروع کرد با حمله کردن به من از خودش دفاع کنه. از اونجا به بعد دیگه من فقط نگاش کردم تا خودش خسته بشه و بره...

گذشت تا امروز که بعد از دو سه روز متوجه شدم رفته پشت صحنه رابطه من و یکی از اتندا رو به هم زده. و متوجه شدم که یکی دو تا از اینترنا و رزیدنتای سال پایینی رو هم با نسبت دادن یه سری حرفا به من بدبین کرده.

 

پریسا میگه این دختره همینجوری به تو حسادت میکرد. حالا رفتی صاف بهش گفتی عزیزم بیا تا درباره خلأ شخصیتیت حرف بزنیم؟ و بعد نشستی انگشت کردی توی چیزی که نمیتونه انکارش کنه؟

پریسا میگه نباید این کارو میکردم. میگه ساده لوحی کردم. میگه باید بی خیال میشدم و رهاش میکردم که تا تهش بره و بیفته تو چاه. میگه خودمو بدنام کردم. ولی نیت من چیز دیگه ای بود. و تا جایی که عقلم کار کرد ، در عمل مراعات شخصیتشو کردم و اشتباهی مرتکب نشدم. اما در جوابم خیلی تهاجمی برخورد کرد. و خب احتمالا طبیعیه... شاید توقع من از دختری با این وجنات ، بیش از حد بود.

 

پریسا امروز میخندید و بهم میگفت همه شما دختر چادریا مدلتون این شکلیه. منم باهاش خندیدم و میگم چه مدلی؟ میگه همه تون بی جنبه اید. موذیانه میخندم میگم گور خودتو کندی خانم دکتر! الان میرم زیرآبتو پیش اتند میزنم. بعد میگه تو رفیق گرمابه گلستانمی و خیلی قبولت دارم. ولی کسایی که تیپ تو رو دارن تو جامعه فقط بلدن به دیگران تذکر بدن. پای خودشون که به تذکر شنیدن باز بشه تحملشو ندارن و عصبی میشن. با لبخند نگاش میکنم و تو دلم میفهمم که چقدر بد عمل کردیم بعضی از ما چادریها...

 

 

* اعتراف میکنم...

اعتراف میکنم اشتباه من این بود که مصرانه ادامه دادم تا اشتباهش به خودش اثبات بشه. در حالیکه باید همون تذکر اولو که دادم ، لبخند میزدم و رهاش میکردم تو همون وضعیت. این اشتباهیه که بارها و بارها مرتکب شدم. حتی تو همین وبلاگ هم این اشتباهو یه بار با یه نفر مرتکب شدم. درحالیکه میبینم پریسا معمولا هیچوقت خودشو درگیر اینجور مسائل نمیکنه. یا مثلا مهسا وقتی عصبی میشه ، خیلی صریح یه نفرو نقد میکنه. بعد که طرف قبول نکرد میگه اوکی ، بای. و میره که میره که میره. ولی من تو مرحله انکار هم کنار اون شخص میمونم. بعدشم که شروع میکنه به خودم حمله کنه میمونم. و خلاصه میمونم و میمونم و میمونم...

نه روش پریسا درسته ، نه مهسا ، و نه من. اما شاید از مهسا بهتر از همه مون باشه.

 

 

* اوایل دوره رزیدنتی که رابطه م با اتند خراب میشد خیلی آشوب میشدم. راستش برام مهم بود که تو نظر اتندامون بد جا نیفتم. و همین نگاه منو از خدا دور میکرد. خیلی طول کشید تا متوجه بشم که چقدر مشرکانه دارم زندگی میکنم...

از حواشی ایجادشده توی بیمارستان ناراحتم و نمیتونم کتمان کنم که قلبم درد گرفته از اینکه بخاطر اشتباه و گناهِ نکرده ، زیرآبمو زدن. نمیتونم ناراحت نشم وقتی میبینم بچه هایی که باهاشون صادقانه دوستی کردم ، با شنیدن حرفای یه طرفه این دوستمون کاملا بهم بدبین شدن. شاید حس از دست رفتن عزت نفسمه که داره آزارم میده. و خب این بابت اشتباهیه که خودم مرتکب شدم.

خدایا منو ببخش بابت اشتباهاتم. عزت و ذلت دست خودته. من سعی میکنم خودمو تو موضع تهمت قرار ندم. اما سزاوار بدنام شدنم اگه اراده تو به این باشه...

 

 

* یه بار خیلی وقت پیش به همسرم گفتم وقتی من خُلقم تنگ میشه و زورم بهت میرسه و اذیتت میکنم چطور تحملم میکنی؟ گفت میشینم با خودم فکر میکنم دقیقا کجا و به کی ظلم کردم که خدا بواسطه تو داره ازم انتقام میگیره. حرفش به دلم نشست... بقدری که از اون روز هر موقع این اتفاقات پیش میاد ، به خدا میگم چکار کردم که بابت گناهِ نکرده ، مستحق این عذاب شدم؟ چکارم داری که خودتو یادم انداختی؟

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

محیا

یه محیا کوچولوی سه ساله داریم که مامانش دو روزه بستری شدن و چند روز دیگه هم قراره مهمونمون باشن. صبح نگهبانی نمیذاشت محیا بیاد داخل. مامانش میگفت دلم تنگش شده. رفتم بچه رو آوردم و گفتم فقط نیم ساعت. بعد چند دقیقه رفتم بهشون سر بزنم. گذاشتم صدای قلب مادرشو گوش کنه. برگشتم بهش میگم مامانت چی شده خانوم دکتر؟ میگه مامانم خسته شه! گفتم منم خیلی خسته مه. تو هم خسته ته خاله؟ گفت نههههه... من صبحونه شیر خوردم ، قوی ام...

 

سوپروایزرمون خیلی شوخ طبع ان. خدا حفظشون کنه. تو اون محیط یه دونه از این آدما همیشه لازمه. اومده بودن تو بخش. ما رو که دیدن اومدن سمتمون. محیا رو بغل کردن گذاشتن کنار مادرش روی تخت. چند دقیقه موندن تا مادر و بچه حسابی همدیگه رو بغل کنن و بعد دوباره بغلش کردن و گذاشتنش پایین. برگشتن به محیا میگن مامانتو که اذیت نمیکنی؟ میگه نوچ! لپشو میگیرن و میگن چه پسر خوبی... دختر خوبی باش! (بنظرم اون لحظه بجز من هیچکس متوجه شوخیشون نشد)

 

نشستم روی صندلی کنار مادرش. محیا اومد نشست رو پام. چند دقیقه که مشغول حرف بودیم حس کردم داره رو پام تکون میخوره که یهویی آروم گرفت و پام گرم شد! به روی خودم نیاوردم. و بعدش دیدم که بلههههه... محیا خانوم کل روپوش و مانتو و شلوارمو آبیاری کردن! شایدم شیریاری کردن! بالاخره بچه مون شیر خورده بود و قوی شده بود! [خنده]

حالا مونده بودم چی بگم. خودشم هیچی نمیگفت. چند دقیقه نشستم و عادی حرف زدم. بعدش خیلی ریلکس گفتم خاله پاشو من برم به کارم برسم. و اومدم بیرون.

 

حالا رفتم تو پاویون ببینم لباس اضافه چی دارم. مهسا میگه به به... چه بویی! بوی ادرار تازه انسان... 

هیچی نمیگم... 

میگه بالاخره حاملگیه و هزار دردسر. میخندم...

میگه از نظر علمی هم مشکلی نداره. بالاخره شکم بزرگ میشه و حجم مثانه کوچیک میشه. کنترل آدمم از دستش درمیره. طبیعیه... 

میگم مهسااااا... 

میگه خب حالا... عیب نداره... خجالت نکش... بالاخره اگه به روپوشتم سرایت کرده روپوش اضافه هست. 

بالشو از رو تخت برمیدارم پرت میکنم سمتش. 

میگه خدا رحم کنه... پدافند... نزن نزن...

و هر دو میخندیم...

 

اندازه یک سال بهم متلک انداخت. و من چقدر خوشحالم که بعد از یک هفته تلخ و پر از حرفای سیاسی و ناامیدانه بالاخره برگشتیم به روزایی که با هم شوخی میکردیم....

 

 

* حمد مخصوص خداییست که بوسیله ادرار یک بچه سه ساله ، کینه های قلب مهسا رو تو یک لحظه پاک میکنه و قلوبمونو مثل دو تا خواهر به هم نزدیک میکنه...

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

مثل زیپ!

دارم لباسای زمستونی اضافی خونه رو جدا میکنم تا توی این حال و اوضاع برسونیم به دست آدمای نازنین اطرافمون...

میرسم به کاپشن جناب همسر. در واقع کاپشن نوی جناب همسر. 

بهش میگم اینو پوشیدی تا حالا؟ میگه فقط دو سه بار تا مشمول خمس نشه. میخندم میگم خمسش که هیچی برادر! الان کلش بخشیده شد! اعتراضی هم وارد نیست... میخنده میگه عیب نداره ، تعلق خاطری بهش نداشتم! خنده م میگیره از پرروییش... تو دلم میگم تو مگه تعلق خاطرم داری به کسی یا چیزی؟

 

کاپشنو برانداز میکنم تا مطمئن بشم سالمه. به زیپش که میرسم سخت بالا پایین میشه. نگاش که میکنم میبینم از فرط نو بودن ، دونه های زیپ درست و کامل داخل هم فرو نمیرن. فکرم میره سمت اوایل زندگی مشترکمون. زمانی که از فرط نوپا بودنِ زندگیمون ، همدیگه رو درک نمیکردیم. زمانی که هنوز حس استقلال فردی بر افکار و ناخودآگاهمون غالب بود و هیچ انعطافی جلوی همدیگه نداشتیم. زمانی که محدودتر شدنمون تو زندگی مشترک ، ما رو دچار بحران درونی میکرد.

زمان گذشت تا مثل دو تا زیپ به هم آمیخته بشیم. زمان لازم بود تا بپذیریم که باید دوخته بشیم به همدیگه. زمان لازم داشتیم تا بفهمیم وقتی مثل دو طرف زیپ کاپشن به هم میچسبیم ، آزادی فردیمون محدود میشه ، ولی در عوض محکمتر میشیم ، کاملتر میشیم ، و تازه کارآییهای نهفته و تواناییهای بالقوه مون به فعلیت میرسه...

 

 

ما آدما ، زیپهای تک و تنهایی هستیم که تا وقتی جفت نشدیم ، انگار متوجه تواناییهای واقعیمون نیستیم و خوش و خرّم و بسیار بسیار محدود برای خودمون یه گوشه زندگی میکنیم. یه کم اغراق آمیزترش اینه که بگم  حتی درکمون از هدف خلقتمون هم تا قبل جفت شدن بوی خامی میده. ولی بالاخره یه روز برای تکامل و ادای وظیفه هامون باید پا بذاریم روی فردیّتمون ، به جفتمون متصل بشیم و پله پله و قدم به قدم ازش بالا بریم. یه روز باید قید نامحدود بودنو بزنیم و سختیِ درهم تنیده شدن با جفتمون رو به جون بخریم. زخمِ اصطکاک اولین برخوردا تو زندگی مشترک به جونمون بشینه و خوب بالا پایین بشیم. که اگه جفت شدن رو تجربه نکنیم ، هیچ وقت از عمق وجودمون نمیفهمیم برای چی روی کاپشنِ دنیا خلق شدیم. درست مثل زیپی که هیچوقت بسته نمیشه و نمیتونه غایت خودشو درک کنه...

 

 

* خلاصه خطبه نماز جمعه امروز اینجانب: آهای مجردا! اوصیکم بالازدواج [خنده]

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

خالص ، مثل عسل...

چشماش قرمزه از اشک و ازم قایم میکنه. به روی خودم نمیارم. پشت بهم خوابیده رو تخت و میدونم که بیداره. از غمی که از دلش داره منتقل میشه به دلم مطمئنم که بیداره. از حرفایی که پشت تلفن به دانشجوش داشت میگفت مطمئنم. میگفت بالام جان! زمان مرگِ آدم عوض نمیشه. نه یک لحظه عقب ، نه یک لحظه جلو. فقط طرز مردنه که عوض میشه. با تصادف یا با سکته. با گلوله یا با سقوط. عاقبت بخیری یا با ... میگفت باید درست زندگی کنیم تا درست بمیریم. میگفت مرگ زمانش ثابته و با سرعت داریم بسمتش میریم. به دانشجوش میگفت. همون دانشجویی که امسال قرار بود بره کانادا و بخاطر همسرم نرفت. با بغض میگفت بهش...

همسر بیداره. مطمئنم بیداره. تا خود صبح بیداره. از حرفایی که سر شام گفت مطمئنم. گفت حس میکنم زندگیمو باختم. به شوخی بهش گفتم یعنی اینقدر زن بدی بودم برات که حس میکنی زندگیتو باختی؟ خیلی جدی و باحسرت گفت برای خدا خالص نبودم. گفتم کدوممون خالصیم؟ گفت حاج قاسم. گفتم حاج قاسم... گفت اگه همین الان بمیرم ، هیچی ندارم که به خدا بدم. سکوت کردم تا حرف بزنه. حرف زد. حرف زد. حرف زد... شامش نصفه موند. و از همون موقع دراز کشیده روی تخت تا الان. بی حرکت. بی صدا... ولی بیداره... مطمئنم که بیداره...

 

نشستم پشت کامپیوتر و روایات حضرت زهرا (س) رو سرچ میکنم.

بلند میخونم که به گوشش برسه:

خانم فاطمه زهرا (س) فرمودن:

هر کس عبادت خالص خود را به سوی خدا بالا بفرستد ، خدا بهترین مصلحت خود را بر او نازل میکند.

صدامو آروم میکنم و میگم. انشالا بهترین مصلحت. انشالا عاقبت بخیری...

صداش میرسه به گوشم: انشالا به شهادت برای خدا.

دلم میریزه...

 

 

 

* بلایی که هر شب به جون منه ، امشب به جونش افتاده. شب بیداری... سکوت... تاریکی... فکر... فکر... فکر... 

کلی از دانشجوها و فارغ التحصیلها و هم دوره ایها و غیرهمدوره ایهاش داشتن میرفتن اوکراین که از اون طرف برن کانادا و آمریکا. خیلی از آدمایی که میشناخته توی هواپیمای امروز سقوط کردن. کل دانشگاهشونو ماتم گرفته. همه شون پودر شدن. کلی از نخبه ها. بقول همسرم نخبگی به درد آخرت نمیخوره. چیزی برامون باقی نمیمونه جز هر چی که برای خدا بوده...

خدا رحمتشون کنه. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

امان از قوم شوهر!

تو پست قبلی (لینک) گفتم که بیاین سعی کنیم به خود افعال نگاه کنیم ، نه به پیشفرضایی که از فاعلش داریم. حالا میخوام یه قید به جمله م اضافه کنم و تکمیل بشه: بیاین با حسن ظن به خود افعال و فاعلشون نگاه کنیم. اجازه بدین به همین جا اکتفا کنم و برم سراغ بحث بعدی.

 

امشب میخوام یه قدم بریم جلوتر. فرض کنین منِ عروس سعی کردم بدون پیشفرض به افعال مادرشوهرم نگاه کنم. فرض کنین با حسن ظن هم نگاش کردم. بالاخره با تمام این اوصاف یه شرایطی پیش میاد که من ناراحت بشم. یه مسائلی هم توی زندگی پیش میاد که واقعا ناراحت کننده ست. اینجا حتما لازمه که درباره ش با همسرمون گفتگو کنیم. ولی همین گفتگو با شوهر هم مهمه. یه پست درباره گفتگوهای پرتنش نوشتم قبلا (لینک). اگه اجازه بدین الان میخوام یه حالت خاصشو بنویسم. اینکه وقتی با خانواده شوهر مشکل پیدا کردیم ، توی گفتگو با همسرمون چه نکاتی رو مورد توجه قرار بدیم.

 

اولین و مهمترینش اینه که هیچوقت همسرمونو مقصر نکنیم. ببینین! خیلی منطقی: مادر همسرمون یه چیزی گفته یا یه کاری کرده. دقیقا گناه شوهرمون چیه این وسط؟ 

قبول دارم که گاهی ممکنه خُلقمون تنگ بشه و یه چیزی به همسر بگیم. ولی حتی اگه خدای نکرده از کوره در رفتیم هم بعدش حتما نیاز به عذرخواهی و طلب حلالیت از همسر داریم. حقیقت اینه که وقتی ما شروع میکنیم بواسطه اشتباه خانواده همسر ، همسرمونو مورد مؤاخذه قرار بدیم ، در حقش ظلم کردیم. 

بله... یه بخشی از مشکلات ممکنه بخاطر بی تدبیری همسر باشه. ولی واقعا زبون تیز خواهرشوهر (البته خدا خواسته من از نعمت خواهرشوهر در امان باشم [خنده]) چه ربطی داره به شوهر؟ یه مثال بزنم: اگه فرزند من مرتکب قتل شد ، من بعنوان مادر حتما نقش داشتم توی کاری که بچه م کرده. منم واقعا مقصرم. ولی دین خدا هیچوقت منو به قصاص محکوم نمیکنه. فقط بچه منه که قصاص میشه.

این مثالو تعمیم بدیم به اشتباهات اقوام همسر. وقتی مثلا مادرشوهر یه اشتباهی میکنه ، ممکنه شوهرمونم تو اشتباه مادرش سهیم باشه. ولی از انصاف و عدل به دوره که شوهرمونو به گناه مادرش قصاص کنیم. و یه چیز مهم اینکه خود شوهرمونم به هم میریزه وقتی میبینه روابطمون با مادر یا خواهر یا اقوام نزدیکش به هم ریخته. بنابراین بیاین سعی کنیم از روشای تحت فشار گذاشتن شوهر تو این موارد پرهیز کنیم [لبخند]

 

 

نکته دومی که وجود داره اینه که اینجور مواقع تحت هیچ شرایطی نباید با زبون شکایت و گلایه با همسرمون صحبت کنیم. اساسا باید تمرین کنیم توی هیچ موردی از زندگی ، با زبون گله و شکایت با همسر حرف نزنیم. و بطور خاص تر و مهمترش توی مسائل مربوط به فامیل همسره. یه مثال ساده: دیدی مامانت چی گفت؟ یه مثال ساده تر: خواهرتو دیدی چطوری از خجالتم دراومد؟ تو نباید یه چیزی بهشون بگی؟

این جملات فاجعه ست! بیاین اصلا سمتش نریم. تو این مواقع همسرو بعنوان مشاور مورد خطاب قرار بدین. اینطوری که من یه مشکلی توی رابطه م با خونواده ت احساس میکنم و ازت میخوام که کمکم کنی حلش کنم. جمله «ازت میخوام کمکم کنی فلان مشکلو حل کنم» توی خونه ما کاملا ملکه شده برای من و همسرم. و واقعا توی رابطه مون اثرات خیلی بزرگی ازش دیدیم. فوق العاده کارگشاست این جمله در مقابل بزرگترین مشکلات بین خودمون ، خونواده هامون و مابقی موارد. و پیشنهاد میکنم که شمام توی زندگیتون امتحانش کنین! مثلا بجای اینکه به شوهر بگیم لباساتو از وسط اتاق جمع کن ، بگیم آقا! میشه کمکم کنین با همدیگه لباساتونو جمع کنیم؟ به همین سادگی... (تکنیک استفاده از جملات پرسشی بجای جملات امری که قبلا درباره ش نوشتیم رو یادتون نره (لینک))

حالا بذارین بعنوان تمرین ، اون مثال ساده ای که چند جمله قبل درباره مادرشوهر با زبان گلایه مطرح کردم رو با یه ادبیات دیگه به شوهرمون بگیم.

حالت عادی جمله مون این بود: دیدی مامانت بهم چی گفت؟ دیدی چطور تیکه انداخت؟ تو نباید یه چیزی بهش بگی؟

و حالا نحوه بیان دیگه ش با رعایت تقوا و محبت:

بعد اون حرفای مامان یه حس بدی بهم دست داده. یه جوری شدم... نمیدونم مشکل از منه یا نه... ولی هر کار میکنم برام قابل هضم نیست. نمیدونم... شایدم الکی دارم بزرگش میکنم. ولی حال دلمو خیلی بهم ریخته. شما نظری نداری؟ میگی چکار کنم؟

(دقت کنین. اول جمله م ننوشتم «مامانت». بلکه گفتم «مامان». این نگاهیه که به همسرمون امنیت میده. اینکه من مرز نکشیدم بین مامان خودم و مامان تو. اینکه شوهرجان! من و تو توی یه تیمیم و قراره یه مشکلی رو با هم حل کنیم. مامان من و تو هم فرقی ندارن) 

 

 

و اما جمعبندی:

برمیگردم به اول حرفام در پست قبلی. نیتهامون و قلوبمون خیلی مهم ان. تمرینمون انشاالله باید این باشه که اوضاع رو بهتر کنیم. اینکه مشکلاتو حل کنیم. نه اینکه مشکلات عمیقتر بشن. پس هیچوقت سعی نکنین همسرتونو در مقابل خونواده ش قرار بدین. این کار اساسا به معنای از تعادل خارج کردن همسرمونه. امکان نداره با این کار در درازمدت به نتیجه برسین. من قسم میخورم روی این موضوع. 

بنابراین فضا توی مشکلات خانواده همسر بهتره اینطوری باشه که من و شوهر تو یه تیم هستیم. با جملات و واکنشامون به همدیگه امنیت بدیم. به همدیگه آرامش بدیم. مرزبندی نکنیم که مامان تو و مامان من. و انشاالله توی اینجور مشکلات ، فعل و قلبمون به سمت حل مشکل باشه ، نه عمیقتر کردنش.

 

 

الهی که زندگیامون شیرین باشه.

و مهمترش اینکه الهی که دلامون صاف باشه و نیتامون خیر. که زندگی شیرین ، میوه قلوب پاک و بی آلایشه.

  • کپی از مطالب صهبا