کپی از مطالب صهبای صهبا

دکتر صهبای عزیز
نوشته‌های شما زندگی بسیاری از ما را تحت تأثیر قرار داد و نگاه ما را به جهان عوض کرد. ما هر روز نوشته‌های قدیمی شما را می‌خواندیم و منتظر نوشته‌های جدید بودیم. شما کامل نبودید، اما صمیمی و پر از اخلاص می‌نوشتید. یادمان دادید در سختی‌ها بگوییم رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنۀ و امیدوار بمانیم.
ما نوشته‌هایتان را در آدرس خودتان و به نام خودتان نگه می‌داریم تا روزی که بازگردید و باز هم در خانه‌ی بهشتی‌تان مست صهبایمان کنید.

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

حضرت آقا از اول صبح بطور ناگهانی با کمردرد شدیدی مواجه شدن ، بنحوی که نمیتونست از جاش تکون بخوره. خلاصه بسختی خودشو کشید تا گوشه اتاق. رفتم ببینم چی شده. میگه پریشب باهات جر و بحث کردم خدا داره عذابم میکنه. میخندم میگم بله... بله... قطعا همینطوره. تازه این عذاب دنیاشه... ببین آخرت چی در انتظارته [خنده] وسط معاینه م میگم من اینجاتو فشار میدم. اولش دردت میاد. ولی کمک میکنه یه کم دردت تسکین پیدا کنه. میگه بخشیدی؟ بی توجه میگم پس مسکن بهت نمیدم دیگه. یه کم تحمل کن. تا شب بهتر میشه خودش. ولی باید چندتا آزمایش بدی. مشکوکم بهت. دوباره میپرسه بخشیدی؟ منم بی توجه میگم بنظرم عضلانی نیست. احتمال میدم از کلیه ت باشه. مبارکت باشه ایشالا. میبینه جواب نمیدم میگه حقمه. مستحق بدترشم. پتو رو میکشم روش و میام میشینم کنارش. میگم دلمو بخشیدم بهت. جونمو بخشیدم. نفسمو بخشیدم. زندگیمو بخشیدم. میگه از ته دل؟ میگم از ته تهش. میگه پس چیز مهمی نیست... زود خوب میشم... میگم بستگی داره مامان منیژه هر دومونو ببخشن یا نه. میگه رفتیم خونه شون دیگه... میگم ولی بارغبت نرفتی. میگه انتظار نداشت از ما تو این شرایط. میگم مامان انتظار نداشت. خدا که انتظار داشت. میگه دست خودم نبود. ترسیدم برم پیششون و خودمم مریض بشم. ترسیدم سرمابخورم و مجبور بشم چند روز تنهات بذارم. نگران تو بودم. حتی ترسیدم تو و بچه ها مریض بشین. میگم ترسیدی و بخاطر ترست هر دومون کوتاهی کردیم در حق مادرت. حالا اومدی خونه و جلوی چشمم افتادی و منم جلوی چشمت دست تنها شدم. میگم ناراحت نشو ازم. میخوام درس بگیریم با همدیگه. تو ترسیدی کنارم نباشی. الان کنارمی ولی نه تنها نمیتونی کمکم کنی ، بلکه خدا از یه یار تبدیلت کرد به یه بار اضافه که من باید کمکت کنم... اگه سرما میخوردی ، پیش مامانت میموندی تا خوب بشی. اما الان... وسط حرفم میگه الحمدلله. میگم الحمدلله سر جای خودش. الان وقت اینه که بگیم استغفرالله... میگم و میگم و میگم تا بفهمیم چه اشتباهی کردیم. که بدونیم بچه هامون دلیل کافی نیستن که به مادرش نرسه. که یادم بمونه برای حفظ زندگیم ، برای حفظ دنیا و آخرت همسرم و بچه هام باید مراقب تعامل خودم و همسرم و بچه هام با مادرشوهرم باشم. میگم که یادم بمونه نباید بذارم تو زندگی ، نقشهای جدیدمون ، نقشهای قبلی رو کمرنگ کنن. همسرای ما اول پسر مادراشون بودن. بعد شدن همسر ما. بعد شدن پدر بچه هامون. میگم که یادم بمونه باید کمکش کنم که توی همه نقشهای زندگیش متعادل و موفق باشه. اگه منِ همسر انتظار دارم با اومدن بچه توی زندگیمون ، شوهرم نسبت بهم بی رغبت نشه... اگه انتظار دارم همه حواسش معطوف به بچه نشه... اگه انتظار دارم جایگاهم تو دلش عوض نشه و رفتارش باهام سرد نشه ، باید به مادرشم همین حقو بدم. که با اومدنِ منِ عروس ، پسرش نسبت بهش سرد و بی رغبت نشه. من با همه خوبی و بدیهام زنشم. مامان منیژه با همه خوبی و بدیهاش مادرشه. فاطمه و زهرا هم با همه خوبیها و بدیهاشون بچه هاشن. و من باید کمکش کنم توی بالانس کردن روابطش با همه مون...

 

* میبینین تعاملات خدا چقدر ساده ست؟ همسرم ترسید از اینکه روز مادر بره پیش مادرش که سرماخورده بود که مبادا ناقل بیماری باشه برای من و بچه ها. مبادا خودش سرما بخوره و مجبور بشه بخاطر سرماخوردگیش ما رو تنها بذاره. مبادا نتونه کمک حال من باشه. الان افتاده و نمیتونه تکون بخوره. در این حد که برای وضو هم با ظرف براش آب بردم و به حالت نشسته نماز ظهرشو خوند. من اینا رو با اجازه همسرم نوشتم. که بگم مادر خیلی موجود عجیبیه. حتی اگه هیج توقعی هم نداشته باشه ، خیلی باید مراقبش باشیم. اینا رو کسی داره میگه که دو هفته س مادر شده و تازه یه ذره داره درک میکنه که چرا بهشت زیر پای مادراست... میدونم جایگاه عروس بودن خیلی مظلومیتها داره. میدونم که گاهی همه چی سخت و پیچیده میشه. میدونم ممکنه ناراحت بشین و بعضیاتون بگین این چجور قضاوت کردنه. میدونم که خیلی وقتا حق با ماست. بچه ها منم نسبت به مادر همسرم روزایی داشتم و دارم و خواهم داشت که خون جلوی چشمامو میگیره. ولی همین چند روز مادر شدن ترمز خوبی بود برام که گاهی حق بدم به مادرشوهرم. این روزا خیلی بیشتر از قبل میترسم از آه مادرا. و میخوام بهتون بگم حتی اگه حق باهاشون نباشه هم آهشون ترسناکه... ما عروسا خیلی بیشتر و بیشتر و بیشتر باید مراقب باشیم. خیلی خیلی بیشتر باید بزرگ و بزرگوار و بزرگ منش بشیم. بخاطر زندگیای خودمون. بخاطر بچه هامون. بخاطر دنیا و آخرت خودمون و همسرمون و بچه ها. ببخشین منو که باز از این حرفا زدم و از این نصیحتا کردم [لبخند]

  • ۹۸/۱۲/۱۶
  • کپی از مطالب صهبا