کپی از مطالب صهبای صهبا

دکتر صهبای عزیز
نوشته‌های شما زندگی بسیاری از ما را تحت تأثیر قرار داد و نگاه ما را به جهان عوض کرد. ما هر روز نوشته‌های قدیمی شما را می‌خواندیم و منتظر نوشته‌های جدید بودیم. شما کامل نبودید، اما صمیمی و پر از اخلاص می‌نوشتید. یادمان دادید در سختی‌ها بگوییم رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنۀ و امیدوار بمانیم.
ما نوشته‌هایتان را در آدرس خودتان و به نام خودتان نگه می‌داریم تا روزی که بازگردید و باز هم در خانه‌ی بهشتی‌تان مست صهبایمان کنید.

طبقه بندی موضوعی

۲۹ مطلب با موضوع «وبلاگ دوم» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سیدالکریم

هر بار ظرفا رو میچینم تو ماشین ظرفشویی از خودم میپرسم اون زن بارداری که سرپا داره ظرف میشوره چه حالی داره الان...

هر بار ماشین لباسشویی رو روشن میکنم به خودم نهیب میزنم هنوزم تو همین کوچه های اطراف ، خیلی از همسن و سالام تو حموم خونه شون با دست لباس میشورن...

هر صبح که سوار ماشین نسبتا گرونقیمتم میشم ، یاد زن بیست و یکی دوساله باردار سر چارراه میفتم که پشت چراغ قرمز دستمال کاغذی میفروخت...

و امان از هر بار سوپ و غذای گرمی که میخورم و جای گرمی که میخوابم...

 

همسرم خیلی وقته با مترو میره دانشگاه. میگه از اولم لزومی نداشت ماشین ببرم. میگه مبتلا به مرض همرنگی با جماعت اساتید شده بودم. میگه چند سال متوالی اشتباه کردم. میگه الان با دانشجوهام قرار میذارم تو راه قدم بزنیم و صحبت کنیم درباره پروژه هاشون. میگه حس خوبی دارم هفت صبح و پنج عصر توی مترو بین مردم له بشم. میگه و میگه و میگه... هر روز که خسته میرسه خونه از خوبیای ماشین نبردنش میگه... وسط هوای آلوده بدون ماسک میرسه خونه و میگه... وسط برف و یخبندون با صورت سرخ شده از سرما میرسه خونه و میگه... و منی که میفهمم وقتی اینا رو رگباری میگه یعنی بازم درد مردم به عمق دلش رسیده.

من؟ یه جفت گوش شنوا میشم تا بگه و خالی شه. و ته دلم روزی هزار بار دور دل پر از دردش میگردم.

 

دیشب به همسر گفتم بعد زایمانم ، بعد اینکه بچه ها یه کم جون گرفتن ، بعد اینکه یه کم عادت کردم به بچه ها ، خونه رو بفروشیم بریم شهرری. شهرری خیلی دوره به خونه الانمون. خیلی دوره به بیمارستانایی که من بعد از مرخصی زایمانم باید برم. خیلی دوره به دانشگاه همسر. خیلی دوره به خونه مامان منیژه. خیلی دوره به خونه سارا. ولی خیلی نزدیکه به حضرت سیدالکریم.

دیشب به همسرم گفتم بریم شهرری ساکن بشیم. جایی که بچه هامون پر از نور بشن. گفت احساساتی شدی. گفتم نمیدونم... گفت فکر مامان و سارا رو کردی؟ گفتم فکر بچه هامونو دارم میکنم...

پیش خودم گفتم الانه که بگه بذار درباره ش فکر کنم و بعد چند روزم با یه سری دلیل منو قانع کنه که نباید بریم. ولی سرشو آورد بالا ، تو چشمام نگاه کرد و یه کلمه گفت: قبول. 

خوشحال شدم وسط خوشحالیم گفت: بشرط اینکه بذاری ماشینمو بفروشم... 

خیلی وقته میخواد این کارو بکنه. میگه لازمش ندارم. میگه ماشین تو کافیه برای هر دو نفرمون. ولی من نذاشتم. چون میدونم اگه ماشین خودشو بفروشه ، باید التماسش کنم که ماشین منو برداره...

چهره یخ زده عصرش اومد جلوی چشمم. چهره ای که با مترو و پیاده برگشته بود خونه. ولی بی مقدمه گفتم قبول. بشرطی که خونه مون نزدیک حرم باشه...

 

 

* دیشب اخبار بیست و سی یه سری روستا توی جنوب و جوب شرقی کشور نشون میداد. روستاهایی که هیچی نداشتن. 

هر روز قلبم از هم میپاشه با آدمایی که میبینم. مردم اطرافم. تو بیمارستان. تو خیابونا. تو اخبار تلویزیون. آدمایی که باید بمیریم براشون...

 

* یه جایی تو فیلم بادیگارد ، فرمانده به حاج حیدر میگفت: تو که به همه چی شک نکردی؟

من امشب میخوام بجای حاج حیدر جواب بدم:

نه. به هیچی شک نکردم. پر از یقینم. بیشتر از همیشه. با فوت نیومدم که با باد برم. هستم. تا تهِ تهش.

 

* بیمارستان تمام. از فردا مرخصی زایمان...

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

رضا برضائک

امروز اتند محترممون بدون هیچ دلیل خاصی توی جمع کاملا از خجالتم دراومد و بنحوی میشه گفت حیثیت برام نذاشت.

 

بعد چند ساعت متوجه شدم یکی از رزیدنتای سال سه رفته پشت سرم بدگویی کرده. و خب دلیلش اینه که چهارشنبه آوردمش یه گوشه ای و بهش یه سری از اشتباهاتی که توی بخش داره مرتکب میشه رو خیلی خصوصی و خواهرانه گفتم. این رزیدنتمون تنها رزیدنت چادری و بظاهر مذهبی و انقلابی بین کل رزیدنتای خانمه. و شاید همین وجه مشترکش با خودم - یعنی چادر گذاشتن تو اون شرایط - باعث شد برم و باهاش صحبت کنم که نسبت به رفتارش یه تجدید نظری داشته باشه.

 

چارشنبه ، اول حرفامون خیلی خودشو روشنفکر و پرفکت نشون داد. بعد کم کم رسیدیم به مرحله انکار. از یه طرف خودشو نقدپذیر نشون میداد و میگفت بخشی از حرفاتو قبول دارم و از یه طرف دیگه میگفت نه و اینجاهاش اصلا درباره من صدق نمیکنه. بعدش کم کم پرخاشگر شد و شروع کرد از لابلای حرفای من از خودم ایراد بگیره و با ایراداتی که از من میگرفت ، بحثو عوض و خودشو تبرئه میکرد. در نهایت هم صداشو بالا برد و وسط حرفام بلند شد و رفت. و چند دقیقه بعد دوباره برگشت و با یه لحن خیلی بدی دوباره شروع کرد با حمله کردن به من از خودش دفاع کنه. از اونجا به بعد دیگه من فقط نگاش کردم تا خودش خسته بشه و بره...

گذشت تا امروز که بعد از دو سه روز متوجه شدم رفته پشت صحنه رابطه من و یکی از اتندا رو به هم زده. و متوجه شدم که یکی دو تا از اینترنا و رزیدنتای سال پایینی رو هم با نسبت دادن یه سری حرفا به من بدبین کرده.

 

پریسا میگه این دختره همینجوری به تو حسادت میکرد. حالا رفتی صاف بهش گفتی عزیزم بیا تا درباره خلأ شخصیتیت حرف بزنیم؟ و بعد نشستی انگشت کردی توی چیزی که نمیتونه انکارش کنه؟

پریسا میگه نباید این کارو میکردم. میگه ساده لوحی کردم. میگه باید بی خیال میشدم و رهاش میکردم که تا تهش بره و بیفته تو چاه. میگه خودمو بدنام کردم. ولی نیت من چیز دیگه ای بود. و تا جایی که عقلم کار کرد ، در عمل مراعات شخصیتشو کردم و اشتباهی مرتکب نشدم. اما در جوابم خیلی تهاجمی برخورد کرد. و خب احتمالا طبیعیه... شاید توقع من از دختری با این وجنات ، بیش از حد بود.

 

پریسا امروز میخندید و بهم میگفت همه شما دختر چادریا مدلتون این شکلیه. منم باهاش خندیدم و میگم چه مدلی؟ میگه همه تون بی جنبه اید. موذیانه میخندم میگم گور خودتو کندی خانم دکتر! الان میرم زیرآبتو پیش اتند میزنم. بعد میگه تو رفیق گرمابه گلستانمی و خیلی قبولت دارم. ولی کسایی که تیپ تو رو دارن تو جامعه فقط بلدن به دیگران تذکر بدن. پای خودشون که به تذکر شنیدن باز بشه تحملشو ندارن و عصبی میشن. با لبخند نگاش میکنم و تو دلم میفهمم که چقدر بد عمل کردیم بعضی از ما چادریها...

 

 

* اعتراف میکنم...

اعتراف میکنم اشتباه من این بود که مصرانه ادامه دادم تا اشتباهش به خودش اثبات بشه. در حالیکه باید همون تذکر اولو که دادم ، لبخند میزدم و رهاش میکردم تو همون وضعیت. این اشتباهیه که بارها و بارها مرتکب شدم. حتی تو همین وبلاگ هم این اشتباهو یه بار با یه نفر مرتکب شدم. درحالیکه میبینم پریسا معمولا هیچوقت خودشو درگیر اینجور مسائل نمیکنه. یا مثلا مهسا وقتی عصبی میشه ، خیلی صریح یه نفرو نقد میکنه. بعد که طرف قبول نکرد میگه اوکی ، بای. و میره که میره که میره. ولی من تو مرحله انکار هم کنار اون شخص میمونم. بعدشم که شروع میکنه به خودم حمله کنه میمونم. و خلاصه میمونم و میمونم و میمونم...

نه روش پریسا درسته ، نه مهسا ، و نه من. اما شاید از مهسا بهتر از همه مون باشه.

 

 

* اوایل دوره رزیدنتی که رابطه م با اتند خراب میشد خیلی آشوب میشدم. راستش برام مهم بود که تو نظر اتندامون بد جا نیفتم. و همین نگاه منو از خدا دور میکرد. خیلی طول کشید تا متوجه بشم که چقدر مشرکانه دارم زندگی میکنم...

از حواشی ایجادشده توی بیمارستان ناراحتم و نمیتونم کتمان کنم که قلبم درد گرفته از اینکه بخاطر اشتباه و گناهِ نکرده ، زیرآبمو زدن. نمیتونم ناراحت نشم وقتی میبینم بچه هایی که باهاشون صادقانه دوستی کردم ، با شنیدن حرفای یه طرفه این دوستمون کاملا بهم بدبین شدن. شاید حس از دست رفتن عزت نفسمه که داره آزارم میده. و خب این بابت اشتباهیه که خودم مرتکب شدم.

خدایا منو ببخش بابت اشتباهاتم. عزت و ذلت دست خودته. من سعی میکنم خودمو تو موضع تهمت قرار ندم. اما سزاوار بدنام شدنم اگه اراده تو به این باشه...

 

 

* یه بار خیلی وقت پیش به همسرم گفتم وقتی من خُلقم تنگ میشه و زورم بهت میرسه و اذیتت میکنم چطور تحملم میکنی؟ گفت میشینم با خودم فکر میکنم دقیقا کجا و به کی ظلم کردم که خدا بواسطه تو داره ازم انتقام میگیره. حرفش به دلم نشست... بقدری که از اون روز هر موقع این اتفاقات پیش میاد ، به خدا میگم چکار کردم که بابت گناهِ نکرده ، مستحق این عذاب شدم؟ چکارم داری که خودتو یادم انداختی؟

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

محیا

یه محیا کوچولوی سه ساله داریم که مامانش دو روزه بستری شدن و چند روز دیگه هم قراره مهمونمون باشن. صبح نگهبانی نمیذاشت محیا بیاد داخل. مامانش میگفت دلم تنگش شده. رفتم بچه رو آوردم و گفتم فقط نیم ساعت. بعد چند دقیقه رفتم بهشون سر بزنم. گذاشتم صدای قلب مادرشو گوش کنه. برگشتم بهش میگم مامانت چی شده خانوم دکتر؟ میگه مامانم خسته شه! گفتم منم خیلی خسته مه. تو هم خسته ته خاله؟ گفت نههههه... من صبحونه شیر خوردم ، قوی ام...

 

سوپروایزرمون خیلی شوخ طبع ان. خدا حفظشون کنه. تو اون محیط یه دونه از این آدما همیشه لازمه. اومده بودن تو بخش. ما رو که دیدن اومدن سمتمون. محیا رو بغل کردن گذاشتن کنار مادرش روی تخت. چند دقیقه موندن تا مادر و بچه حسابی همدیگه رو بغل کنن و بعد دوباره بغلش کردن و گذاشتنش پایین. برگشتن به محیا میگن مامانتو که اذیت نمیکنی؟ میگه نوچ! لپشو میگیرن و میگن چه پسر خوبی... دختر خوبی باش! (بنظرم اون لحظه بجز من هیچکس متوجه شوخیشون نشد)

 

نشستم روی صندلی کنار مادرش. محیا اومد نشست رو پام. چند دقیقه که مشغول حرف بودیم حس کردم داره رو پام تکون میخوره که یهویی آروم گرفت و پام گرم شد! به روی خودم نیاوردم. و بعدش دیدم که بلههههه... محیا خانوم کل روپوش و مانتو و شلوارمو آبیاری کردن! شایدم شیریاری کردن! بالاخره بچه مون شیر خورده بود و قوی شده بود! [خنده]

حالا مونده بودم چی بگم. خودشم هیچی نمیگفت. چند دقیقه نشستم و عادی حرف زدم. بعدش خیلی ریلکس گفتم خاله پاشو من برم به کارم برسم. و اومدم بیرون.

 

حالا رفتم تو پاویون ببینم لباس اضافه چی دارم. مهسا میگه به به... چه بویی! بوی ادرار تازه انسان... 

هیچی نمیگم... 

میگه بالاخره حاملگیه و هزار دردسر. میخندم...

میگه از نظر علمی هم مشکلی نداره. بالاخره شکم بزرگ میشه و حجم مثانه کوچیک میشه. کنترل آدمم از دستش درمیره. طبیعیه... 

میگم مهسااااا... 

میگه خب حالا... عیب نداره... خجالت نکش... بالاخره اگه به روپوشتم سرایت کرده روپوش اضافه هست. 

بالشو از رو تخت برمیدارم پرت میکنم سمتش. 

میگه خدا رحم کنه... پدافند... نزن نزن...

و هر دو میخندیم...

 

اندازه یک سال بهم متلک انداخت. و من چقدر خوشحالم که بعد از یک هفته تلخ و پر از حرفای سیاسی و ناامیدانه بالاخره برگشتیم به روزایی که با هم شوخی میکردیم....

 

 

* حمد مخصوص خداییست که بوسیله ادرار یک بچه سه ساله ، کینه های قلب مهسا رو تو یک لحظه پاک میکنه و قلوبمونو مثل دو تا خواهر به هم نزدیک میکنه...

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

مثل زیپ!

دارم لباسای زمستونی اضافی خونه رو جدا میکنم تا توی این حال و اوضاع برسونیم به دست آدمای نازنین اطرافمون...

میرسم به کاپشن جناب همسر. در واقع کاپشن نوی جناب همسر. 

بهش میگم اینو پوشیدی تا حالا؟ میگه فقط دو سه بار تا مشمول خمس نشه. میخندم میگم خمسش که هیچی برادر! الان کلش بخشیده شد! اعتراضی هم وارد نیست... میخنده میگه عیب نداره ، تعلق خاطری بهش نداشتم! خنده م میگیره از پرروییش... تو دلم میگم تو مگه تعلق خاطرم داری به کسی یا چیزی؟

 

کاپشنو برانداز میکنم تا مطمئن بشم سالمه. به زیپش که میرسم سخت بالا پایین میشه. نگاش که میکنم میبینم از فرط نو بودن ، دونه های زیپ درست و کامل داخل هم فرو نمیرن. فکرم میره سمت اوایل زندگی مشترکمون. زمانی که از فرط نوپا بودنِ زندگیمون ، همدیگه رو درک نمیکردیم. زمانی که هنوز حس استقلال فردی بر افکار و ناخودآگاهمون غالب بود و هیچ انعطافی جلوی همدیگه نداشتیم. زمانی که محدودتر شدنمون تو زندگی مشترک ، ما رو دچار بحران درونی میکرد.

زمان گذشت تا مثل دو تا زیپ به هم آمیخته بشیم. زمان لازم بود تا بپذیریم که باید دوخته بشیم به همدیگه. زمان لازم داشتیم تا بفهمیم وقتی مثل دو طرف زیپ کاپشن به هم میچسبیم ، آزادی فردیمون محدود میشه ، ولی در عوض محکمتر میشیم ، کاملتر میشیم ، و تازه کارآییهای نهفته و تواناییهای بالقوه مون به فعلیت میرسه...

 

 

ما آدما ، زیپهای تک و تنهایی هستیم که تا وقتی جفت نشدیم ، انگار متوجه تواناییهای واقعیمون نیستیم و خوش و خرّم و بسیار بسیار محدود برای خودمون یه گوشه زندگی میکنیم. یه کم اغراق آمیزترش اینه که بگم  حتی درکمون از هدف خلقتمون هم تا قبل جفت شدن بوی خامی میده. ولی بالاخره یه روز برای تکامل و ادای وظیفه هامون باید پا بذاریم روی فردیّتمون ، به جفتمون متصل بشیم و پله پله و قدم به قدم ازش بالا بریم. یه روز باید قید نامحدود بودنو بزنیم و سختیِ درهم تنیده شدن با جفتمون رو به جون بخریم. زخمِ اصطکاک اولین برخوردا تو زندگی مشترک به جونمون بشینه و خوب بالا پایین بشیم. که اگه جفت شدن رو تجربه نکنیم ، هیچ وقت از عمق وجودمون نمیفهمیم برای چی روی کاپشنِ دنیا خلق شدیم. درست مثل زیپی که هیچوقت بسته نمیشه و نمیتونه غایت خودشو درک کنه...

 

 

* خلاصه خطبه نماز جمعه امروز اینجانب: آهای مجردا! اوصیکم بالازدواج [خنده]

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

خالص ، مثل عسل...

چشماش قرمزه از اشک و ازم قایم میکنه. به روی خودم نمیارم. پشت بهم خوابیده رو تخت و میدونم که بیداره. از غمی که از دلش داره منتقل میشه به دلم مطمئنم که بیداره. از حرفایی که پشت تلفن به دانشجوش داشت میگفت مطمئنم. میگفت بالام جان! زمان مرگِ آدم عوض نمیشه. نه یک لحظه عقب ، نه یک لحظه جلو. فقط طرز مردنه که عوض میشه. با تصادف یا با سکته. با گلوله یا با سقوط. عاقبت بخیری یا با ... میگفت باید درست زندگی کنیم تا درست بمیریم. میگفت مرگ زمانش ثابته و با سرعت داریم بسمتش میریم. به دانشجوش میگفت. همون دانشجویی که امسال قرار بود بره کانادا و بخاطر همسرم نرفت. با بغض میگفت بهش...

همسر بیداره. مطمئنم بیداره. تا خود صبح بیداره. از حرفایی که سر شام گفت مطمئنم. گفت حس میکنم زندگیمو باختم. به شوخی بهش گفتم یعنی اینقدر زن بدی بودم برات که حس میکنی زندگیتو باختی؟ خیلی جدی و باحسرت گفت برای خدا خالص نبودم. گفتم کدوممون خالصیم؟ گفت حاج قاسم. گفتم حاج قاسم... گفت اگه همین الان بمیرم ، هیچی ندارم که به خدا بدم. سکوت کردم تا حرف بزنه. حرف زد. حرف زد. حرف زد... شامش نصفه موند. و از همون موقع دراز کشیده روی تخت تا الان. بی حرکت. بی صدا... ولی بیداره... مطمئنم که بیداره...

 

نشستم پشت کامپیوتر و روایات حضرت زهرا (س) رو سرچ میکنم.

بلند میخونم که به گوشش برسه:

خانم فاطمه زهرا (س) فرمودن:

هر کس عبادت خالص خود را به سوی خدا بالا بفرستد ، خدا بهترین مصلحت خود را بر او نازل میکند.

صدامو آروم میکنم و میگم. انشالا بهترین مصلحت. انشالا عاقبت بخیری...

صداش میرسه به گوشم: انشالا به شهادت برای خدا.

دلم میریزه...

 

 

 

* بلایی که هر شب به جون منه ، امشب به جونش افتاده. شب بیداری... سکوت... تاریکی... فکر... فکر... فکر... 

کلی از دانشجوها و فارغ التحصیلها و هم دوره ایها و غیرهمدوره ایهاش داشتن میرفتن اوکراین که از اون طرف برن کانادا و آمریکا. خیلی از آدمایی که میشناخته توی هواپیمای امروز سقوط کردن. کل دانشگاهشونو ماتم گرفته. همه شون پودر شدن. کلی از نخبه ها. بقول همسرم نخبگی به درد آخرت نمیخوره. چیزی برامون باقی نمیمونه جز هر چی که برای خدا بوده...

خدا رحمتشون کنه. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

امان از قوم شوهر!

تو پست قبلی (لینک) گفتم که بیاین سعی کنیم به خود افعال نگاه کنیم ، نه به پیشفرضایی که از فاعلش داریم. حالا میخوام یه قید به جمله م اضافه کنم و تکمیل بشه: بیاین با حسن ظن به خود افعال و فاعلشون نگاه کنیم. اجازه بدین به همین جا اکتفا کنم و برم سراغ بحث بعدی.

 

امشب میخوام یه قدم بریم جلوتر. فرض کنین منِ عروس سعی کردم بدون پیشفرض به افعال مادرشوهرم نگاه کنم. فرض کنین با حسن ظن هم نگاش کردم. بالاخره با تمام این اوصاف یه شرایطی پیش میاد که من ناراحت بشم. یه مسائلی هم توی زندگی پیش میاد که واقعا ناراحت کننده ست. اینجا حتما لازمه که درباره ش با همسرمون گفتگو کنیم. ولی همین گفتگو با شوهر هم مهمه. یه پست درباره گفتگوهای پرتنش نوشتم قبلا (لینک). اگه اجازه بدین الان میخوام یه حالت خاصشو بنویسم. اینکه وقتی با خانواده شوهر مشکل پیدا کردیم ، توی گفتگو با همسرمون چه نکاتی رو مورد توجه قرار بدیم.

 

اولین و مهمترینش اینه که هیچوقت همسرمونو مقصر نکنیم. ببینین! خیلی منطقی: مادر همسرمون یه چیزی گفته یا یه کاری کرده. دقیقا گناه شوهرمون چیه این وسط؟ 

قبول دارم که گاهی ممکنه خُلقمون تنگ بشه و یه چیزی به همسر بگیم. ولی حتی اگه خدای نکرده از کوره در رفتیم هم بعدش حتما نیاز به عذرخواهی و طلب حلالیت از همسر داریم. حقیقت اینه که وقتی ما شروع میکنیم بواسطه اشتباه خانواده همسر ، همسرمونو مورد مؤاخذه قرار بدیم ، در حقش ظلم کردیم. 

بله... یه بخشی از مشکلات ممکنه بخاطر بی تدبیری همسر باشه. ولی واقعا زبون تیز خواهرشوهر (البته خدا خواسته من از نعمت خواهرشوهر در امان باشم [خنده]) چه ربطی داره به شوهر؟ یه مثال بزنم: اگه فرزند من مرتکب قتل شد ، من بعنوان مادر حتما نقش داشتم توی کاری که بچه م کرده. منم واقعا مقصرم. ولی دین خدا هیچوقت منو به قصاص محکوم نمیکنه. فقط بچه منه که قصاص میشه.

این مثالو تعمیم بدیم به اشتباهات اقوام همسر. وقتی مثلا مادرشوهر یه اشتباهی میکنه ، ممکنه شوهرمونم تو اشتباه مادرش سهیم باشه. ولی از انصاف و عدل به دوره که شوهرمونو به گناه مادرش قصاص کنیم. و یه چیز مهم اینکه خود شوهرمونم به هم میریزه وقتی میبینه روابطمون با مادر یا خواهر یا اقوام نزدیکش به هم ریخته. بنابراین بیاین سعی کنیم از روشای تحت فشار گذاشتن شوهر تو این موارد پرهیز کنیم [لبخند]

 

 

نکته دومی که وجود داره اینه که اینجور مواقع تحت هیچ شرایطی نباید با زبون شکایت و گلایه با همسرمون صحبت کنیم. اساسا باید تمرین کنیم توی هیچ موردی از زندگی ، با زبون گله و شکایت با همسر حرف نزنیم. و بطور خاص تر و مهمترش توی مسائل مربوط به فامیل همسره. یه مثال ساده: دیدی مامانت چی گفت؟ یه مثال ساده تر: خواهرتو دیدی چطوری از خجالتم دراومد؟ تو نباید یه چیزی بهشون بگی؟

این جملات فاجعه ست! بیاین اصلا سمتش نریم. تو این مواقع همسرو بعنوان مشاور مورد خطاب قرار بدین. اینطوری که من یه مشکلی توی رابطه م با خونواده ت احساس میکنم و ازت میخوام که کمکم کنی حلش کنم. جمله «ازت میخوام کمکم کنی فلان مشکلو حل کنم» توی خونه ما کاملا ملکه شده برای من و همسرم. و واقعا توی رابطه مون اثرات خیلی بزرگی ازش دیدیم. فوق العاده کارگشاست این جمله در مقابل بزرگترین مشکلات بین خودمون ، خونواده هامون و مابقی موارد. و پیشنهاد میکنم که شمام توی زندگیتون امتحانش کنین! مثلا بجای اینکه به شوهر بگیم لباساتو از وسط اتاق جمع کن ، بگیم آقا! میشه کمکم کنین با همدیگه لباساتونو جمع کنیم؟ به همین سادگی... (تکنیک استفاده از جملات پرسشی بجای جملات امری که قبلا درباره ش نوشتیم رو یادتون نره (لینک))

حالا بذارین بعنوان تمرین ، اون مثال ساده ای که چند جمله قبل درباره مادرشوهر با زبان گلایه مطرح کردم رو با یه ادبیات دیگه به شوهرمون بگیم.

حالت عادی جمله مون این بود: دیدی مامانت بهم چی گفت؟ دیدی چطور تیکه انداخت؟ تو نباید یه چیزی بهش بگی؟

و حالا نحوه بیان دیگه ش با رعایت تقوا و محبت:

بعد اون حرفای مامان یه حس بدی بهم دست داده. یه جوری شدم... نمیدونم مشکل از منه یا نه... ولی هر کار میکنم برام قابل هضم نیست. نمیدونم... شایدم الکی دارم بزرگش میکنم. ولی حال دلمو خیلی بهم ریخته. شما نظری نداری؟ میگی چکار کنم؟

(دقت کنین. اول جمله م ننوشتم «مامانت». بلکه گفتم «مامان». این نگاهیه که به همسرمون امنیت میده. اینکه من مرز نکشیدم بین مامان خودم و مامان تو. اینکه شوهرجان! من و تو توی یه تیمیم و قراره یه مشکلی رو با هم حل کنیم. مامان من و تو هم فرقی ندارن) 

 

 

و اما جمعبندی:

برمیگردم به اول حرفام در پست قبلی. نیتهامون و قلوبمون خیلی مهم ان. تمرینمون انشاالله باید این باشه که اوضاع رو بهتر کنیم. اینکه مشکلاتو حل کنیم. نه اینکه مشکلات عمیقتر بشن. پس هیچوقت سعی نکنین همسرتونو در مقابل خونواده ش قرار بدین. این کار اساسا به معنای از تعادل خارج کردن همسرمونه. امکان نداره با این کار در درازمدت به نتیجه برسین. من قسم میخورم روی این موضوع. 

بنابراین فضا توی مشکلات خانواده همسر بهتره اینطوری باشه که من و شوهر تو یه تیم هستیم. با جملات و واکنشامون به همدیگه امنیت بدیم. به همدیگه آرامش بدیم. مرزبندی نکنیم که مامان تو و مامان من. و انشاالله توی اینجور مشکلات ، فعل و قلبمون به سمت حل مشکل باشه ، نه عمیقتر کردنش.

 

 

الهی که زندگیامون شیرین باشه.

و مهمترش اینکه الهی که دلامون صاف باشه و نیتامون خیر. که زندگی شیرین ، میوه قلوب پاک و بی آلایشه.

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

فعل و فاعل

استاد حفظ قرآنمون میگفتن مکر فقط و فقط برای خداست. میگفتن خدا مکر رو حتی به پیامبر هم اعطا نکرد و مختص خودش نگه داشت. میگفتن هر کی سمت مکر بره با خدا طرفه. و مکروا و مکرالله...

امروز داشتم روی مکر آمریکاییها فکر میکردم و بین جملات رهبری میگشتم که به جمله حضرت امیرالمومنین (ع) رسیدم: لو لا التّقی لکنت ادهی العرب. اگر بنا بر مکر و سیاست باشه ، من سیّاس ترین شما هستم (رهبری این روایت از جد بزرگوارشون رو در سال ۸۸ فرمودن).

و حالا در کنارش فرمایش پیامبر (ص) هم در ذهنم تداعی میشه: المومن کیّس.

 

گرچه قلب همه مون درگیر شهدا و اوضاع منطقه ست. اما نمیخوام درباره ش بیش از این بنویسم و بگم. اگه اجازه بدین برمیگردم به حرفای از جنس خودم و مکر و سیاست و کیاست رو ربط بدم به مسائل مربوط به همسرداری.

 

چیزی که فی البداهه بنظرم میرسه اینه که توی مدیریت آدمای اطرافمون ، یه تفاوت بزرگی بین سیاست (از نوع بدش) و کیاست وجود داره. سیاست نحوه مدیریت خبیثانه آدماست. کیاست نحوه خیرخواهانه مدیریتشون. مثلا منِ رزیدنت قطعا اینترنمو مدیریت میکنم. اگه به فکر این باشم که کارامو بهش محول کنم و خودم برم سر استراحت و درس خوندن ، بهش خیانت کردم. از نظر من این سیاسته. ولی اگه کارامو بهش محول کنم و نظارتش کنم و از ته دلم دوستش داشته باشم و بخوام با انجام وظایفش قوی بشه ، این میشه کیاست.

شاید در ظاهر هم خیلی اختلافی بین قالب دو تا عمل وجود نداشته باشه. ولی در قلب و نیتمون از زمین تا آسمون تفاوت میبینیم. تفاوتش در اینه که کیاست از صفات مؤمنه و سیاست از نشانه های منافق...

 

با این توضیح میخوام بگم که زن و شوهر هم همدیگه رو مدیریت میکنن. ولی مدیریت خیرخواهانه. مدیریت محبت آمیز. مدیریتی که انگار دارم پاره تنمو مدیریت میکنم. من خیلی میبینم که خانوما توصیه های مختلف میکنن که باید در مقابل شوهر و قوم شوهر سیاست داشت. یا مثلا جلوی مادرشوهر سیاست داشت. یا فلان و بهمان...

نمیخوام اینا رو نقض کنم. ولی میخوام بگم با حفظ قالب اعمال ، بیاین یه نگاه به درون قلبمون بندازیم. ما کلی انرژی صرف میکنیم که مثلا جلوی مادرشوهر از تک و تا نیفتیم و بهش بفهمونیم که پسرت کنار من خوشبخته. ولی حواسمون نیست که تو اون لحظه خودمون نیستیم. حواسمون نیست که با یه کینه دیرینه توی دلمون داریم به مادرشوهرمون سلام میکنیم. یا بقصد سیاست داریم باهاش تعامل میکنیم. این چیزایی که مراقبش نیستیم و ریشه توی نیتمون داره ، اثر خودشو توی نتیجه عملمون میذاره. 

من فقط میخوام بگم خودمون باشیم. حتی زمانیکه داریم همسر یا مادرهمسرمونو مدیریت میکنیم هم خودمون باشیم. خودمون با یه دنیا نیت خوب و یه عالم خیرخواهی. بار کج هیچوقت به منزل نمیرسه.

 

نکته بعدی اینکه منم گاهی از رفتارای مامان منیژه ناراحت میشم. هزار بار تا حالا ناراحت شدم. ولی یه بار اوایل زندگی مشترکمون که بشدت ازشون ناراحت شده بودم ، همسر یه جمله ای بهم گفت که آب بود روی آتیش. گفت خانوم! مامان من اشتباه کرد. ولی یه سوالی ازت دارم. اگه مامان خودت عینا همین کارو میکرد چکار میکردی؟ همین... همین یه جمله باعث شده من هر هزار باری که از مامان منیژه حرصم میگیره ، تو ناخودآگاهم بگم اگه همین کارو مامان آذرم کرده بود چکار میکردم؟ میدونین چی میخوام بگم؟ یه نظریه روانشناسی هست که میگه خودِ عمل برای ما منفور یا محبوب نیست. بلکه پیشفرضهای ما از فعل یا فاعل اون عمله که باعث میشه اون عمل برای ما محبوب یا منفور بشه.

مثلا اگه مامان من بهم بگه چقدر موهات سفید شده ، من جواب میدم وااا... راست میگی مامان؟ و بدون ناراحت شدن میرم جلوی آینه و نگاه میکنم. ولی اگه مادرشوهر بگه چقدر موهات سفید شده ، من بلافاصله ناراحت میشم و موضع میگیرم که از بس بهم خوش میگذره تو قوم ظالمین شما! و ته دلمم میگم دیدی بهم متلک انداخت؟ میگم این حتما یه منظوری داشته که اینو گفته و ...

 

ما فقط کافیه حواسمون باشه که اکثر مواقع از خودِ فعل ناراحت نمیشیم ، بلکه بواسطه پیشفرضایی که از فاعلش داریم ، ناراحت میشیم. من بشخصه توصیه میکنم موقع ناراحتیامون ، گاهی وقتا همین مقایسه کوچولو رو انجام بدیم و ببینیم ناراحتیمون واقعیه یا موهومی: اگه مامان خودم همین کارو میکرد من چکار میکردم؟

 

پس بعنوان جمعبندی:

بیاین تناظر یک به یک برقرار کنیم بین فامیل همسر و فامیل خودمون. این خیلی وقتا راهگشاست. یعنی از دست مادرشوهر که ناراحت شدیم ، بلافاصله بگیم اگه مامان خودم بود هم ناراحت میشدم؟

اگه دخترعموی همسر خرابکاری کرد ، بلافاصله پیش خودمون بگیم اگه دخترعموی خودم بود تو دلم چه حسی بهش پیدا میکردم؟

اگه خواهر شوهر یا جاری یه حرفی زد ، از خودمون بلافاصله بپرسیم اگه خواهرکوچیکه یا خواهر بزرگه عین همین عبارتو گفته بود چطور برداشت میکردم؟

و...

 

این تکنیک خیلی وقتا ما رو میبره تو موضع انصاف و عدالت و بهمون میگه پیشفرضاتو کنار بزن و با شرایط بدون پیشفرض ، اصل فعل رو قضاوت کن.

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

هر چه خدا بخواهد

در حالیکه یه لیوان آبجوش دستم گرفتم وارد جمع بچه های پاویون میشم و بلند میگم وای بر غیبت کنندگان! با یه لبخند بزرگ میشینم روی صندلی و میگم خبببب... سوژه امروز کیه؟

مهسا میگه خودت! میگم خب بگم یا میگین؟ و لبخندمو بزرگتر میکنم...

بدون هیچ مقدمه ای میگه اگه جنگ بشه همونایی که جنگو راه انداختن میرن تو پناهگاهاشون قایم میشن. میگه دقیقا مثل اقتصادمون. خودشون با اسکورت میرن و میان. حتی وارد پمپ بنزین نمیشن. ولی مردم باید بهاشو بپردازن.

نفس تو دلم میپیچه. ساکت میمونم. لبخندمو به زور رو لبام نگه میدارم و فقط نگاش میکنم.

فائزه طلبکارانه نگام میکنه و میگه راست میگه دیگه... خودشون اگه مریض بشن داروی اصل آلمانی و آمریکایی براشون میارن. بعد مردممون داروهاشون تحریم میشه.

مهسا صداشو میبره بالاتر... میگه داروی آلمانی چیه؟ خودشون برای درمان میرن آلمان و انگلیس... دکترای ایرانم قبول ندارن.

با همون لبخندم میگم من چکار کنم بچه ها؟ بگین تا بکنم...

مهسا میگه همین دیگه... میرین شعار میدین پشتشون گرم بشه تا جنگ شروع کنن. بعد من و توی بیچاره باید کشیک پشت کشیک بمونیم و پیش چشممون تیکه های جوونا رو جمع کنیم و ساعت مرگ بزنیم براشون و زجر بکشیم.

میگه چی قراره تحویل نسل بعدیمون بدیم؟ اقتصاد فروپاشیده؟ مملکت چهل تیکه؟ دو تا بمب میکروبی و اتمی بزنه تا سه نسل بعدیمون همه شون فلج و ناقص به دنیا میان.

 

لبخند روی لبام خشک میشه. فکرم میره به بچه های تو راهیم... مهسا داره هنوز حرف میزنه و صداش توی پس زمینه ذهنمه. ولی متوجه کلماتش نمیشم...

اشکام داره میاد. ولی نمیخوام جلوی بچه ها خودمو از تک و تا بندازم... میدونم اگه زبون باز کنم بغضم میترکه و اشکام میریزه. هیچی نمیگم. میگن و میگن و میگن... میشنوم و میشنوم و میشنوم.

 

حرفاشون که تموم میشه میرم دستشویی و خوب گریه میکنم. با بچه هام حرف میزنم. میگم ببخشین منو که نشستم گوش کردم. به خدا میگم ببخش منو که سکوت کردم..

 

سر نماز میاد تو نمازخونه کنارم میشینه. ظرف سیبشو میگیره جلوم. یه تیکه سیب برمیدارم که دستشو رد نکنم. نگه میدارم تو مشتم. میگه صبح خیلی تند رفتم. میگم مهم نیست. میگه مهمه. میگم حالم خوب نیست مهسا. بیا درباره ش حرف نزنیم. میگه شیدا بخدا منم برای سردار گریه کردم. بغضم میشکنه و اشکام میریزه... اونم اشکاش میریزه. همدیگه رو بغل میکنیم و تو بغل هم گریه میکنیم. سرش رو شونه هامه. میگه همه مون بی پناه شدیم... ولی مردم گناه دارن بخدا. همه حرفامو میخورم. هیچی نمیگم بهش... فقط گریه میکنم...

 

عصر منتظرم همسر بیاد خونه و جلوش یه دل سیر گریه کنم... بیاد و بهش بگم که هزار و یه جواب داشتم برای حرفای مهسا و فائزه و مژگان و نتونستم حتی یکیشو به زبون بیارم. بیاد و بهش بگم چقدر ضعیف شدم... بیاد و بگم چقدر این روزا احساس بی فایده بودن میکنم... بیاد و جلوش آرزوی مرگ کنم...

 

تلفن خونه زنگ میخوره. میگه امشب دیرتر میام. قراره بریم سر بزنیم به خوابگاه دانشجوها و از اون طرف یه سر بریم مصلی. میگه شامتو بخور. بعد که من اومدم دوباره با هم میخوریم. اگه هم دیر شد بخواب.

بغض تو گلوم جمع شده. با کوتاهترین کلمات جوابشو میدم: التماس دعا.

تلفنو قطع میکنم و بازم میزنم زیر گریه... از اینکه تو هیچ مراسمی از شهدامون نمیتونم شرکت کنم...

 

میخوام بیام تو وبلاگ بنویسم و جواب مهسا و فائزه رو با دکمه های کیبوردم بدم. میخوام بیام بنویسم که ما یه بار میجنگیم که تا ابد صلح برقرار بشه. اما اونا تا ابد صلح و مذاکره پیشنهاد میکنن که تا ابد جنگ مستمر و دائمی داشته باشیم.

میخوام بنویسم کو تضمین اینکه اگه سکوت کنیم جری تر نشن؟ کو تضمین اینکه با همون وقاحتی که بالاترین مقام نظامیمونو ترور کردن ، بقیه مونو به مرور قتل عام نکنن؟

میخوام بیام بنویسم تا کی قراره تو سرمون بزنن و سکوت کنیم و لبخند بزنیم؟

میخوام بیام تو وبلاگ بنویسم کور شدیم؟ نمیبینیم رسما قانون جنگل برقرار کرده تو دنیا؟

میخوام بگم کدوممون حاج قاسمو میشناختیم؟ هیچکدوم. حاج قاسم تو هیچ کجای زندگیمون نبود. ولی حالا موافق و مخالف نظام اشکامون داره میریزه براش. موافق و مخالف داریم احساس بی پناهی میکنیم. 

میخوام بگم این حال دل عجیب نیست برات؟ 

میخوام بگم مگه دلامون دست خدا نیست؟ چی شده که خدا دلامونو این شکلی کرده؟

میخوام بیام شکایت کنم از زمین و زمان. میخوام بنویسم و گریه کنم.

 

ولی بازم سکوت میکنم. دراز میکشم رو تخت. با چشم گریون خوابم میبره. یکی دو ساعت بعد که بیدار میشم همسرم خونه ست. میخوام برم جلوش گریه کنم. ولی توان بلند شدن ندارم. میاد تو اتاق. سلام میکنه و بی مقدمه میگه خوب نیستی انگار؟ یه بغضی تو گلومه که منتظر ترکیدنه. خیلی خودمو نگه میدارم و میگم آثار دوری شماست. میگه من؟ میخنده و میگه کم کم عادت میکنی...

میزنم زیر گریه...

میشینه کنارم رو تخت. دستمو میگیره تو دستاش. میگه: خانوم! یَفعل الله ما یشاءُ بقُدرته. و یَحکُم ما یُریدُ بعزّته...

تموم جوابایی که میخواستم به مهسا بدم یادم میره. یادم میاد که دنیا دست خداست. با خودم تکرار میکنم:

یفعل الله ما یشاء بقُدرته و یحکم ما یرید بعزّته.

 

 

 

 

* میشه خواهش کنم فردا که رفتین تشییع و نماز به نیابت از منم چند قدم بردارین؟ لطفا...

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

ق ا س(ص) م

چند هفته پیش داشتم با شبگرد درباره اوضاع عراق حرف میزدم. بهش گفتم نمیخوام حالا که باردارم خودمو درگیر این چیزا کنم. میگفت اتفاقا باید تحلیل سیاسی بخونیم تا روی بچه مون اثر مثبت بذاره. خواهرانه بهم میگفت بخون... ولی براش اعتراف کردم که چقدر ضعیف شدم. گفتم همینکه به این چیزا فکر میکنم و درباره ش حرف میزنم حرص میخورم و اشکام میاد... گفتم منو چند ماه معاف کنه از این حرف و حدیثا و تحلیلهای سیاسی... گفتم و فرار کردم از حرف زدن باهاش...

دلم میخواست براش از چیزی که تو دلم میگذره حرف بزنم. دوست داشتم بهش بگم به دلم افتاده یه اتفاق بدی قراره بیفته که آتیش فتنه های عراقو سرد کنه. یه اتفاقی که من طاقتشو ندارم. ولی دستم و زبونم لرزید و اون شب سکوت کردم...

 

دیروز خیلی دیر و با رخوت برای نماز صبح بیدار شدم. همسرم بیدار بود. ازش شاکی شدم که چرا زودتر بیدارم نکرده. هیچی نگفت. نمازو که خوندم اومدم صبحونه رو آماده کنم. همینطور که نشسته بود پشت کامپیوتر ، آروم آروم شروع کرد حرف بزنه. شروع کرد بگه اخبار غیرموثق نوشته آمریکاییا هادی العامری رو دستگیر کردن. دلم لرزید. گفتم بسم الله. و مکروا و مکرالله... 

چند دقیقه بعد گفت مستند ابومهدی مهندس رو یادته؟ گفتم آره. گفت یادته چقدر تسلیم خدا بود؟ گفتم کجاش؟ گفت اونجایی که میگفت شهید بشم یا بمیرم... هر چی خدا بخواد...

گفتم هوم... یادمه... 

گفت دیشب آمریکاییا حمله هوایی کردن به ماشینش و شهید شده. 

دلم ریخت. اومدم بالا سرش گفتم یعنی چی؟ گفت هیچی دیگه... هار شدن... اشکام اومد. ولی خیالم راحت شد که خدا قراره آتیش فتنه عراقو با خون پاک یه مجاهد عراقی خاموش کنه. خودم و اشکامو جمع کردم و گفتم مبارکش باشه...

گفت یه چیز دیگه م بگم؟ گفتم مگه خودت نگفتی خبرا رو پیگیری نکنم؟ نگو لطفا.

گفت حالا این یکی رو دوست دارم خودم بهت بگم.

گفتم اینجور که داری پیش میری زبونم لال حتما میخوای بگی هواپیمای حاج قاسم رو هم تو هوا زدن.

حرفم تموم نشده بود که دیدم زد زیر گریه...

 

نمیدونم این دو روزه چطور بهم گذشته. نمیدونم با این همه دردی که از دیروز همه روح و جسممو گرفته به بچه های تو شکمم چی گذشته. ولی یه روز برای دخترام تعریف میکنم که مادرتون خیلی سعی کرد شما رو درگیر نکنه. خیلی تلاش کرد از همه چی دوری کنه تا از بار امانت شما ، سالم و آروم فارغ بشه. خیلی سعی کرد خودشو تو یه غار حبس کنه و اخبار نخونه و به اوضاع فکر نکنه. ولی این دو روز مثل بقیه از غم حاج قاسم مرد و زنده شد. بهشون میگم هر کار کرد طاقت نیاورد و آروم نشد. میگم دیروز بقدری غصه خورد که شب رفت زیر یه مشت سرم و آمپول و آرامبخش...

 

یه روز براشون تعریف میکنم که هیچوقت نخواستم آب تو دلتون تکون بخوره. ولی از روزی که فاطمه زهرا (س) رو تو حالت بارداری بین در و دیوار گذاشتن ، آرامش برای همه مادرای باردار تموم شد. از روزی که دست روی فاطمه زهرا (س) بلند کردن ، صورت همه مون کبود شد. از روزی که فاطمه زهرا (س) شروع کرد غصه بخوره ، غصه نشست تو دل همه مون. همه غصه های عالم از غصه فاطمه زهرا (س) شروع شد. همه خونهای به ناحق ریخته شده از پشت در خونه خانم فاطمه زهرا (س) شروع شد. همه مظلومیتا از مظلومیت آقا امیرالومنین (ع) شروع شد.

لعن الله قاتلیک یا فاطمه الزهرا...

 

 

 

 

 

* همسرم این فیلمو هدیه کردن. گفتن از طرفشون بذارم تو وبلاگ.

 

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

مودّت

تو قرآن دلنشینی که خدا بهمون هدیه داده یه «محبت» میبینیم و یه «مودّت». از دوره حفظ قرآنم یادم میاد که استاد میگفتن محبت برای قلبه و مودت برای قالب. بعد میگفتن که پیامبر برای اجر خودشون از ما مودت نسبت به اهلبیتشونو خواستن. میگفتن مودت یعنی ابراز عملی محبت قلبی. یعنی محبتمونو تو دلمون نگه نداریم. بریم راه ابرازشو یاد بگیریم و ابرازش کنیم. میگفتن ابراز محبت یعنی مراعات کردن حق محبوب. هر محبوبی حقی بر گردن ما داره که باید رعایت بشه. درباره اهلبیت میگفتن مودت یعنی اطاعت ازشون. یعنی ذوب شدن در وجودشون. یعنی تلاش برای اینکه تمثال اهلبیت بشیم. بعد مثال میزدن که حجاب گذاشتن یعنی مودت اهلبیت. خوش اخلاق بودن یعنی مودت اهلبیت. مراعات احوال دل مردم یعنی مودت اهلبیت. همسرداری و تلاش برای کسب رضایت شوهر یعنی مودت اهلبیت. تربیت فرزند صالح یعنی مودت اهلبیت. و خلاصه هر کاری که از محبت درون قلبمون به اهلبیت نشأت بگیره و در قالب عملی مطابق سنت اونها ظهور کنه یعنی مودت اهلبیت.

 

اما از اهلبیت که بیایم پایینتر ، تو روابط زن و شوهری هم اغلب ماها مشکل محبتی با همدیگه نداریم. زن و شوهر ابتدای مسیر زندگیشون غرق در محبت همدیگه ن. ولی شاید اصل مشکل زندگیای ما مودّته. یعنی نحوه ابراز محبت. یعنی ادا کردن حق محبوبمون. و در حالیکه حواسمون نیست ، بعد از یه مدتی به تدریج این کمبود مودّت سرایت میکنه به قلبمون و محبت قلبی رو هم کمرنگ میکنه و مشکلات بعدیش پیش میاد. وگرنه از همون اولش همه مون عاشق همدیگه ایم و گرماشو تو دلمون حس میکنیم. ما - زن و شوهرا - پا به پای همدیگه باید کار کنیم روی مودت تا روز به روز محبت قلبیمون بیشتر بشه...

 

اینا رو گفتم که بگم یکی از مهمترین مسائل در ابراز محبت (یعنی مودّت) زبانه. و یکی از اولین نکات مربوط به زبان اینه که حین گفتگوهامون جملات آمرانه رو تبدیل کنیم به جملات پرسشی. زبان خیلی مهمه. هم در مودت با خلق و هم در رأس خلق ، مودت با همسر. مثلا بجای اینکه به همسرم بگیم: «فردا بریم خرید!» ، میتونیم بگیم: «حوصله شو داری فردا بریم خرید؟». کمرنگ کردن جملات آمرانه توی بطن و متن زندگی مشترک و تبدیل کردنش به جملات پرسشی ، خیلی خیلی مهمه.

 

یادم میاد وقتی کوچیک بودم ، یکی از مشکلاتی که مامان بابا با همدیگه داشتن سر لباس پوشیدن بابا بود. اول صبح بابای خدابیامرز لباس میپوشید بره سر کار که مامان خدابیامرزم میگفت بازم که این شلوارو پوشیدی؟! اون یکی رو بپوش! و بابا هم با یه لحن بدی جواب میداد که تو دوباره موقع رفتن من دست گذاشتی رو لباسام؟

من همیشه تو دلم میگفتم مامان از ته دلش بابا رو دوست داره. ولی بلد نیست موقع لباس پوشیدنِ بابا چطور محبتشو از تو قلبش بیاره تو زبونش و ابراز کنه.

 

اون روزا گذشت. ولی واقعیت اینه که منم دختر مامانم ام و پیله میشم به لباس پوشیدن همسرم. ولی سعی میکنم از راه درست باهاش مواجه بشم.

مثلا یه روز  بهش میگم میشه اون کت آبیه رو بخاطر من بپوشی؟ 

یه روز دیگه میگم آقای بامعرفت! دیشب شلوار مشکیه رو اطو کردم که بپوشیش دیگه... قابل نمیدونی ما رو؟

یه روز دیگه میگم نوچ! بلد نیستی مخ دخترا رو بزنی! اون پیرهن راه راهه رو بپوش ببینم دلم میره برات یا نه...

و هزار و یک قالبِ دیگه ای که میتونیم محبت قلبیمونو بریزیم داخلش و باهاش به همسرمون بفهمونیم که گیر دادن من به لباسات از روی محبتیه که تو قلبم بهت دارم...

 

جمعبندی اینکه یکی از اصول مرتبط با زبان ، متمرکز شده روی یه نکته ساده: تبدیل جملات آمرانه به جملات پرسشی. این کار یعنی شأن قائل شدن برای همسر. یعنی من همراهتم نه رئیست. یعنی من همسرتم نه بالاسرت. یعنی دوست دارم...

 

 

 

* قسمت بود شب جمعه اسم مامان بابا رو بیارم تو پستم. خدا همه مومنین و مومناتو رحمت کنه. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

  • کپی از مطالب صهبا