کپی از مطالب صهبای صهبا

دکتر صهبای عزیز
نوشته‌های شما زندگی بسیاری از ما را تحت تأثیر قرار داد و نگاه ما را به جهان عوض کرد. ما هر روز نوشته‌های قدیمی شما را می‌خواندیم و منتظر نوشته‌های جدید بودیم. شما کامل نبودید، اما صمیمی و پر از اخلاص می‌نوشتید. یادمان دادید در سختی‌ها بگوییم رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنۀ و امیدوار بمانیم.
ما نوشته‌هایتان را در آدرس خودتان و به نام خودتان نگه می‌داریم تا روزی که بازگردید و باز هم در خانه‌ی بهشتی‌تان مست صهبایمان کنید.

طبقه بندی موضوعی

۲۹ مطلب با موضوع «وبلاگ دوم» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

تازه عروس

- میخوام دنیا رو عوض کنم استاد!

- تا مجردی عوضش کن!

- چه ربطی داره استاد؟

- ربطش اینه که وقتی متأهل بشی حتی کانال تلویزیونم نمیتونی عوض کنی ، چه برسه به دنیا!

 

 

این جوکی بود که یکی از دانشجوهای همسر براش فرستاده بود و امشب برام خوند. و من با شنیدنش یاد یه اتفاقی افتادم که با خودم گفتم بد نیست اینجا درباره ش بنویسم.

 

 

یکی از خرابکاریای سارا خانوم ما در دوره عقد و اوایل زندگی مشترکش این بود که با بی تجربگی ، زندگی میثم رو بشدت تک بعدی کرده بود. میثم به کار و فعالیتای اجتماعیش نمیرسید. از درس جامونده بود. از تعادل خارج شده بود. از جمع دوستاش جدا شده بود. کاملا در اختیار زن و زندگی بود و از بیرون هر کی میدید میگفت عجب مرد زندگی ای!

و من وقتی از ماجرا و این طرز رابطه شون باخبر شدم ، با نهایت انصاف ، خواهرمو مقصر همه اینا دونستم و کلی دعواش کردم بخاطر این بی کیاستی ای که اسمشو گذاشته بود سیاست زنانه!

 

ماجرا برمیگرده به زمانی که آقامیثم رفته بود هیئتشون. دوستای چندین و چندساله ش بعد از مدتها دیده بودنش و بهش گله کرده بودن که اگه ازدواج اینه که تو کردی ، ما قیدشو کلا زدیم رفت. 

صمیمی ترین دوست میثم رابطه شو با میثم تموم کرده بود. چرا؟ چون آقا میثم ۶ ماه تقریبا هیچ رابطه خاصی با بهترین رفیقشون برقرار نکرده بودن! چون حتی جواب تلفنها و پیاماشم درست نداده بودن! چون از همه کارای اصلی و فرعی دوره تجردش دست کشیده بود و فقط و فقط شده بود شوهر سارا خانم ما! و به خیال خودشون خیلی خوش و خرم بودن ، غافل از اینکه دوستای مجردش بشدت نسبت به خودش و اساس ازدواج کردن ناامید شده بودن.

 

خلاصه همون شب آقامیثم خیلی شاکی اومده بود ماجرا رو بحالت انفجاری به سارا گفته بود که ازدواج با تو درس و هیئت و کارای تشکیلاتی و دوستای صمیمی و غیره و ذلک منو نابود کرده. و تنها دستاورد ازدواج من این بوده که صدتا سفر رفتیم و هزارتا کافه و رستوران و مهمونی و میلیون دفعه هم دونفره قدم زدیم. گفته بود پایان نامه و فارغ التحصیلیم عقب افتاده و عملا ازدواج جز این چیزا و یه سری حاشیه هیچ چیز دیگه ای برام نداشته. خلاصه میثم تا ته خط رفته بود و حسابی با همدیگه دعوا کرده بودن. دعوا کرده بودنا... یعنی میثم رسما گفته بود من این زندگیو دیگه نمیخوام و باشه واسه خودت و کسی که اهلشه. و سارای ما هم با شنیدن این جمله ترکیده بود و اونم یه سری بی انصافیای دیگه در حق میثم کرده بود.

 

خلاصه از سهم اشتباهات میثم که بگذریم ، سارای ما با بچه بازی و بی تجربگیش تبدیل شده بود به یه موجود منفور بین دوستای میثم. و بدتر از اون اینکه واقعا یه چهره بد از ازدواج و دخترای مذهبی ترسیم کرده بود تو ذهن اون جمع.

من؟ عمرا نمیتونستم کاری کنم در زمینه دوستای میثم و بهشون بگم که ازدواج نه اون چیزای رمانتیک تو ذهن شماست و نه این چیزایی که از میثم و سارای ما دیدین. اونا از دست من کاملا خارج بودن. تنها کاری که از من ساخته بود این بود که رابطه سارا و میثمو ترمیم کنم. و البته به سارا خانوم بفهمونم چه خرابکاری ای کرده! الحمدلله الان خیلی بالانس شدن و اون حس تمامیت خواهی سارا هم افت کرده. ولی خودش میدونه چه کاری کرده با دوستای میثم و چه دسته گلی آب داده که دیگه تقریبا غیرقابل برگشته...

 

 

اینا رو نوشتم که بگم احیانا اگه نوعروسی اینجا رو میخونه ، یا اگه مجردی داریم که انشاالله بحق خانوم زینب کبری (س) خیلی زود قراره بره خونه بخت و سفیدبخت بشه ، مراقب باشه چه تصویر و تصوری از خودش ، تأهل و ازدواج به همسرش ، دوستای مجرد همسرش و اساسا جامعه ارائه میده. 

 

ما زنها اساسا تمامیت خواهیم. یعنی تمام شوهرمونو برای خودمون میخوایم و حاضر نیستیم با کسی شریک بشیم. خدا این ویژگیو توی ما قرار داده تا خونواده مونو حفظ کنیم. ولی باید تو مسیر درست خودش بکار بگیریمش. همسرم این اصطلاحو برای یکی دو موردی که ما واسطه ازدواجشون شدیم بکار برد که من خیلی دوستش داشتم و براتون مینویسمش: اینکه ازدواج محدودیتهایی ایجاد میکنه. ولی با ازدواج قرار نیست موتور همسرمونو خاموش کنیم. بلکه قراره با دو تا موتور و قوی تر ، یه زندگی با ابعاد بزرگترو تجربه کنیم.

خلاصه که وقتی وارد زندگی مردتون میشین ، طوری عمل نکنین که همه کارایی که در دوره مجردیش میکرده تعطیل بشه. طبیعیه یه جاهایی محدودیت ایجاد بشه. ولی اینکه تصور کنین مرد مال منه و همه فعالیتای دوره مجردیش قراره تحت تاثیر من قرار بگیره ، غلطه.

بیاین پا بذاریم روی اون حس تمامیت خواهیمون و یه جاهایی به شوهرمون آزادی عمل بدیم تا اونم به کاراش برسه. رسالت من و شما اینه که همسر وقتی شب میاد کنارمون آرامش بهش هدیه بدیم و گرمش کنیم برای فردا صبحی که قراره دوباره برگرده به اجتماع و جهادش. نه اینکه تنش و تشویش ایجاد کنیم و سردش کنیم و نگهش داریم برای خودِ خودِ خودمون. شوهر ، برای زن نیست. شوهر ، برای کار و اجتماع هم نیست. شوهر ، مال خداست. همونطور زن ، برای شوهر و یا برای کارای خونه نیست. زن هم مال خداست. مراقب باشیم با اموال خدا چه میکنیم...

 

 

 

* زینت باشیم برای اهلبیت. ترغیب کننده باشیم برای ازدواج مجردها. الگو باشیم برای دخترا. راه درست و متعادل دین رو در پیش بگیریم ، طوری که مومنین و مومنات رغبت کنن به راهی که ما رفتیم وارد بشن. و این محقق نمیشه مگر اینکه در عمق زندگیمون ، گذشت و تعادل رو برقرار کنیم.

 

* همه اینایی که گفتم درباره آقایون هم به نحو دیگه ای صدق میکنه. میدونم دل خیلی از خانمها هم پره. ولی احساس کردم بیشتر مخاطبای اینجا خانم هستن و بهتره اونا رو مخاطب حرفام قرار بدم. ازم ناراحت نشین لطفا. بچه ها خیلی راحت بگم منم که زنم از رفتارای بعضی از شما جوونترا با همسراتون میترسم. بعضی از عقایدی که ابراز میکنین خیلی ترسناکه برام. چه برسه به پسر مجردی که یه چیزی ازتون میبینه یا میشنوه و تصورش از ازدواج خراب میشه. آدم هر عقیده ای رو ابراز نمیکنه. هر حرفی رو جار نمیزنه. هر کاری رو با شوهرش نمیکنه.

سارای ما که دوره عقدش حسابی خرابکاری کرد. ببینم شماها چه میکنین... [لبخند]

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

گفتگوهای پرتنش

یه موضوعی که توی گفتگو با آقایون خیلی مهمه ، دایرکت بودنه. آقایون خیلی منظم تر از ما فکر میکنن و علاقمندن که مستقیم و منطقی باهاشون گفتگو کنیم. ولی ما گاهی کاملا برعکسیم. خصوصا زمانی که یه اتفاقی بیفته و احساساتمون غَلیان کنه. اون تایم گاهی پیش میاد که بسیار غیرمستقیم و پیچ در پیچ حرف میزنیم. یعنی موقع حرف زدن از یه جایی شروع میکنیم و خدا میدونه حین حرف زدن قراره کجاها سر بزنیم و چه کسایی رو آباد کنیم که دیگه من درباره ش سکوت میکنم [خنده] و خب طبیعتا هیچ مسیر مشخصی رو در گفتگومون دنبال نمیکنیم جز اینکه حرصمونو خالی کنیم.

حالا تصور کنین که چاشنی عصبانیت هم داشته باشیم. چی میشه؟ شروع میکنیم یه سری مسائل پیچیده رو به بدترین شکل و با بدترین لحن ممکن به خورد شوهر طفلکیمون بدیم. عنصر لجبازی رو هم اینجا اضافه کنین به رفتارمون. و شوهر؟ طبیعیه که اگه کم ظرفیت و کم تجربه باشه ، با واکنشای ناجورش اوضاعو خرابتر میکنه. اگه هم ظرفیتش زیاد باشه عمرا توجه خاصی بهمون نمیکنه و تحمل میکنه تا غر و جیغ و احساسات ما تخلیه بشه و خودمون تمومش کنیم. 

حالا تصور کنین ما واقعا یه مشکلی داشته باشیم و بخوایم اون مشکل حل بشه. طبیعیه که تو این شرایط همسرمون حرفای ما رو ترتیب اثر نمیده. گاهی هم که بخواد ترتیب اثر بده ، متوجه ما نمیشه و درکمون نمیکنه. چون طبیعتا ما پشت سر هم و کاملا نامنظم حرف میزنیم. بعبارت دقیقترش غر میزنیم. ببخشین که دارم صریح میگم. طبیعت عام ماست و بد نیست بپذیریمش. آقایون هم مسائلی دارن که خودشون میدونن چیه [لبخند]

 

 

 

اما نظر من توی موارد گفتگوهای پر تنش:

اولین قدم اینه که باید تکلیف خودمونو روشن کنیم. یعنی اینکه آیا قراره غر بزنیم تا تخلیه بشیم یا اینکه مشکلی داریم و قراره اون مشکلو به شوهرمون انتقال بدیم و مشکل باید حل بشه. اکثر مواقع هم ترکیب هر دو مورده.

خب تو حالت اول بنظرم اصلا لازم نیست فکر کنیم! کافیه چشمامونو ببندیم و هر چی به لب و دهن مبارکمون میاد نثار شوهرمون کنیم [خنده] اصلا شوهر کردیم واسه همین چیزا... وگرنه خونه بابامون چی کم داشتیم مگه؟ [خنده]

اما تو حالت دوم قراره ما به یه نتیجه ای برسیم. پس لطفا نفس عمیق بکشیم و سعی کنیم برنامه داشته باشیم برای به نتیجه رسوندن حرفامون. یعنی چی؟ یعنی یه سری مراحلی رو طی کنیم.

 

اولا تو حالت عصبانیت گفتگو نکنیم. عصبانیت یه باتلاقه که تو اون شرایط هر چی بیشتر حرف بزنیم ، بیشتر غرق میشیم.

 

ثانیا پیش زمینه بدیم به همسر. یعنی قبلش بگیم یه تایمی خالی کن. من میخوام درباره یه مشکلی باهات صحبت کنم (حتی میتونیم موضوع گفتگو رو هم بهش بگیم. مثلا بگیم: یه تایمی که حوصله داری درباره ساعتهای کاریت میخوام باهات حرف بزنم). آماده کردن همسر درباره موضوعی که قراره درباره ش صحبت کنین خیلی مهمه. و بعد که یه تایمی رو هماهنگ کردین با همدیگه ، موقع گفتگو ببینین که چقدر با تمام وجود و حواس جمع بهتون گوش میکنه. و در واقع اون مشکلی که اغلب ما داریم و میگیم همسمرمون به حرفامون گوش نمیکنه حل میشه!

 

ثالثا عجله نکنیم. قطع به یقین ما حرفمونو خواهیم زد. پس عجله نکنین. این قسمت خیلی سخته. خصوصا وقتی که احساساتی میشیم. ولی واقعیت اینه که ما هم باید رشد کنیم. رشد ما تو اینه که وسط غلیان احساسات ، صبر کردن رو تمرین کنیم. راهشم اینه که ذره ذره فاصله بندازیم بین لحظه احساساتی شدنمون و لحظه ابرازش. مثلا دفعه اول پنج دقیقه صبر کنیم. یعنی پنج دقیقه نفس بگیریم و بعدش اون غرغرای مبارکو بکوبیم تو صورت شوهر عزیزتر از جان. دفعه دوم یه ربع نفس بگیریم. دفعه سوم نیم ساعت. و از یه جایی به بعد بهش بگیم جناب همسر! بنده میخوام سر فلان مسئله با تانک از روت رد شم. یه تایم هماهنگ کن که بیام سر وقتت [خنده].

 

رابعا اگه قراره فقط غر خالی نباشه و به نتیجه و راه حل برسیم ، تا یه اندازه ای ما خانمها باید حرفامونو تو قالب مردونه بریزیم و آقایون هم تا حدودی باید حرفای ما رو تو قالب زنونه گوش کنن. 

(خود این زنونه - مردونه بودنِ حرفا میتونه موضوع گفتگوهامون باشه. اینکه از همدیگه بخوایم درباره ضعفمون موقع حرف زدن یا شنیدن به همدیگه توضیح بدیم.)

از طرفی خیلی مهمه وقتی داریم با جناب همسر حرف میزنیم ، حرفامون پیوسته باشه. یعنی از یه جای مشخصی شروع کنیم ، یه جایی اوج بگیریم ، یه جایی فرود بیایم و یه جایی مشت آخرو بزنیم و تامام! [خنده]

تجربه شخصی من توی خونواده و محیط کارم اینه که بحثهای منطقی ، بشدت آقایون رو تحت تاثیر قرار میده. یعنی مثلا اگه میخواین به همسرتون بگین که دیر اومدنش به خونه براتون سخته ، باید کاملا منطقی بهش بگین که من به این دلیل نمیتونم تحمل کنم که دیر خونه میای. حتی اگه دلیلتون کافی نباشه ، ولی ابرازش به فرم منطقی باعث میشه که همسرتون بپذیره که شما مشکل دارین با فلان موضوع.

 

پس بعنوان جمعبندی:

بیاین اول هدفمونو از گفتگوی پرتنش با همسر مشخص کنیم: تخلیه عواطف لحظه ای؟ یا رسیدن به راه حل مشکل؟ 

و بعدش با خیال راحت مطابق هدفتون ، اپروچ تعیین کنین.

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

عبد خدا

باهاش دارم بحث میکنم سر یه موضوعی.

میگه شیدا! یادت باشه ما اختیار داریم ولی آزاد نیستیم.

چشمام از تعجب میزنه بیرون. میگم یعنی چی؟

میگه همین دیگه... آزاد نیستیم و اختیار داریم. اختیار یعنی دنبال خیر بودن. ماها عبادی هستیم که دنبال خیرشون میگردن.

دلم آروم میشه به حرفش. دلم محکم میشه به استدلالش...

 

 

* تخت خوابیده. حسودیم میشه به این همه آرامشش. کاش منم تو این چند سال ازش یاد میگرفتم. منی که وسط یکی از امتحانای بزرگ خدا از فکر و ذکر خوابم نمیبره و همسری که حالا دیگه خوابِ خوابِ خوابه...

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

دلتنگم. دلتنگ یه سجده طولانی. وسط روزایی که سجده هام به کوتاه ترین شکل ممکن انجام میشه. وسط روزایی که تکونای کوچیک بچه ها تو سجده ها شروع شده. فکرم مشغوله به نماز صبحای چند ماه قبلم که سرم گیج میرفت و چند بار وسطش باید تکیه میدادم به دیوار. یعنی خدا قبول میکنه اون نمازا رو؟ فکرم مشغول عجز و ضعفمه. به اینکه این روزا بعد ۴ رکعت نماز باید از خستگی و بی حالی یه ربع دراز بکشم. به شبایی که خسته م و خوابم نمیبره. خوابم نمیبره و از سوزش چشمام ، رمق اشک برام نمونده. شوق سجاده و نماز شب ندارم. ذوق قرآن ندارم. ولی حرف با خدا زیاد دارم...

 

مادری همینه. اینکه دیگه نتونی یه نماز پر از آرامش داشته باشی. اینکه وسط نماز چشمت به بچه ت باشه. اینکه شاید تا چند سال نتونی نماز جماعت بخونی. اینکه بین دو تا سجده ت کریر بچه تو تکون بدی و وسط تسبیحاتت لبخند بزنی بهش...

 

من دارم اولین روزای مادریمو میگذرونم. ساده ترین روزاشو. این مدت از مادر بودن فقط حالت تهوع و استفراغ صبح اول وقتشو گذروندم و بی خوابیای آخر شب و بی حالی وسط روزشو. این روزا حالت تهوع کم شده و خستگی و بی رمقی زیاد. راه رفتن پنگوئنی کم کم قراره بیاد سراغم و سنگینی حملش و آثار افسردگیش...

من دارم ساده ترین روزای مادری رو میگذرونم و خوب میدونم روزای سخت تری در انتظارمه. خیلی وقته خدافظی کردم با روزای قبل از مادر شدنم. با سکوت و بی دغدغدگی موقع نماز. با کتاب خوندن در کمال آرامش. با درس خوندن. با کار کردن. با برای خودِ خودِ خودم بودن. و حتی برای خلق خدا بودن. 

 

دارم فکر میکنم به اینکه همون خدایی که گفته موقع نمازت حضور قلب داشته باش ، میشینه به تماشای مادری که با تمام وجودش وسط نماز حواسش به بچه هاشه. یا پدری که وسط نماز بچه ش از سر و کولش بالا میره و همین چند دقیقه نمازشم به کُشتی گرفتن با بچه میگذره. دارم فکر میکنم به خدایی که بهم میگه این نماز با این ظاهر ناجورش پیش من قشنگتره از تموم نمازایی که تو دوره مجردی و قبل مادرشدنت بی دغدغه و باحضور قلب بیشتر میخوندی. فکرم به همون خداییه که تماشا میکنه عجز این روزامو.

 

کلافه و پر از درد نشستم پشت کامپیوتر و به خودم نهیب میزنم که من ، عبدِ حالِ خوبِ بعدِ سجده طولانی ام یا عبد خدا؟ عبد حس و حال درونیم ام یا عبد وظیفه ای که روی شونه هامه؟ حرفای همسرم میاد جلوی چشمام که تو روزای سختمون وقتی بهش گله میکردم ، میگفت شیدا من میخوام سرباز خدا باشم. میگفت کمکم کن هرجا بهم گفتن بجنگ بتونم بگم چشم.

یاد حرفای همسر میفتم و تو دلم میگم خدایا من یه زنم ، ولی منم میخوام سربازت بشم. تو دلم بهش میگم چشم. میگم من عبدتم. هر کار بگی همونو میکنم. چه وسط حال خوب سجده های طولانیم باشه ، چه بین سجده های نصفه و نیمه و بی حالی که این روزا بجا میارم.

 

من مادرم. مادری که خلوتش با خدا ، لابلای شلوغیای بچه داریش میگذره. مادری که میخواد عبد خدا باشه نه عبد حس و حال و امیالش...

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

روزانه چهارم

گرد و خاک به پا کرده بود امروز توی اورژانس دو ، آقای جوانی که نمیذاشت متخصص مرد همسرشو معاینه کنه. تا اینجا منم با آقا موافقم که ترجیحا معاینه توسط همجنس انجام بشه.

اما...

اما...

وقتی پیج شدم و رسیدم بالاسر خانمش که مثل ابر بهار گریه میکرد ، مرد رو از زن دور کردم ، پرده رو کشیدم و شروع کردم زن رو دلداری بدم که هیچ عیبی نداره. تا اینکه با شنیدن درددلای زن از رفتار متناقض مرد (نامرد) منزجر شدم.

مردی که همسر بغایت جوان خودشو از هر گونه تحصیلی منع کرده بود ، انتظار داشت یه زن تحصیلکرده دیگه بیاد و زنشو معاینه کنه!

احسنت آقا! احسنت!

 

 

 

* همسر انشاالله تا یکی دو ساعت دیگه از راه میرسه و این یعنی پایان پستهای روزانه. برنامه ای ندارم برای موضوع پستهای بعدی. شمام که نمیتونین پیشنهاد خاصی رو بهم منتقل کنین [خیلی شرمنده م واقعا]. پس ببینیم خدا چی میخواد و چی پیش میاد و قراره در ادامه چی بگیم و بنویسیم...

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

روزانه سوم

۱- امروز یه دختر حدود ۲۵ ساله داشتم که اوضاعش مساعد نبود. رفتم سراغش باهاش گپ بزنم تا یه کم روحیه ش برگرده. لابلای حرفامون فهمیدم تافل داره بچه م. پرونده شو آوردم کنارش گفتم حالا که زبانت خوبه بیا ببینیم میتونی بفهمی اینجا چی به چیه یا نه. 

اُردری که متخصص براش گذاشته بود رو به زور و با کلی شوخی و خنده تونستیم با هم بخونیم. یهویی برگشت گفت میگما! چرا انقدر دستخط شما دکترا داغونه؟ گفتم قول میدی مثه یه راز بین خودمون بمونه؟ گفت آره. منم خیلی جدی گفتم دستخطمون که بد نیست... ماها اِسپِل (املای) داروها رو بلد نیستیم. دو سه تا حرف اولشو مینویسیم ، مابقیشو خط خطی میکنیم که آبرومون پیش پرستار و داروخونه نره. چند لحظه بهمدیگه نگاه کردیم. جدی جدی داشت باورش میشد که یهویی با هم زدیم زیر خنده...

 

 

۲- نزدیکای ظهر رفتم یه سر بزنم به اورژانس دو. رسیدم به یه پیرمرد بانمک که از دل درد بی امان اومده بود بیمارستان. گفتم پدرجان کجای دلتون درد میکنه؟ گفت اینجا. گفتم چی خوردین؟ اشاره کرد به همسرش. همسرش گفت دیشب هیچی شام بهش ندادم. فقط عرق نعنا و صبح نبات داغ و خاکشیر. تو دلم کلی واسه شون ذوق کردم. برگشتم به آقا گفتم خوبه دیگه. نگران نباشین. حاج خانوم داروی درست بهتون داده. ایشالا تا شب اثر میکنه و خوب میشی باباجان.

عصر که بخش رو تحویل دادم و رفتم برای خدافظی از بچه های اورژانس ، همون آقای پیرمرد صدام کردن. گفتم جانم باباجان؟ گفتن انگار عرق نعنا اثر کرده. دردم خیلی کمتر شده. گفتم بله... بله... اگه حاج خانوم اون عرق نعنا و خاکشیرو نداده بودن الان کلی داشتین درد میکشیدین. 

عزیزم... یه جور خاصی همسرشو با یه محبت بزرگی نگاه کرد و برگشت گفت همه زندگیمه ، شرمنده شم بخدا. 

حالا من این وسط زل زدم به خانومشون. سرخ و سیاه و بنفش و خلاصه رنگی رنگی شد طفلکی. منم که نیشم تا بناگوشم بااااز...

 

 

 

* نصف کار ما اینه که تشخیص درست بدیم. نصف دیگه ش اینه که به آدما یادآوری کنیم که سختیها و بیماریاتون با هر ابعاد و وخامت و اوضاع و احوالی ، خیلی ضعیف تر از شما و دلبستگیای زندگیتونن...

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

روزانه دوم

۱- امروز همایش داشتیم. تا اومدم برسم خونه حوالی ۶ شد. درِ خونه رو که واکردم ، میبینم بوی سوختگی کل خونه رو برداشته. بدو بدو رفتم دیدم که بلههه... امشب واسه شام ذغالِ خالی داریم [خنده]. قابلمه رو گذاشتم گوشه سینک تا ببینم باید چه کنیم باهاش.

حالا این وسط دارم میبینم چی داریم تو یخچال واسه شام که مامان منیژه از راه رسیده و آژیته اومده تو آشپزخونه که واااای... خاک به سرم... یاااادم رفت خاموشش کنم.. یه سر رفتم مسجد نماز بخونم و برگردم... ببین چه کردم با زندگیت...

میگم نوچ... خاموش بود. من اومدم خونه گشنه و تشنه و هلاک. گذاشتم گرم بشه تا زودتر شام بخوریم. دیگه یادم رفت و اینجوری شد. از بس که کدبانو ام [خنده]

 

حالا از مامان منیژ اصرار ، از من انکار. عین بچه ها افتاده بودیم به جون هم که نههه! کار منه! اون یکی میگفت نههه! کار منه! دیگه خود قابلمه زبون واکرد گفت اصلا کار منه! بس کنین دیگه [خنده].

خلاصه شام امشب خاطره شد.

 

 

 

۲- پیش از ظهر داشتم بخشو چک میکردم که یه شازده پسر حدوداً ۱۵ ساله از اورژانس آوردن. رفتم جلو پرونده شو برداشتم و همینطور که نگاه میکردم گفتم سلام آقازاده. خوش اومدین. ما در خدمتیم قربان! چی شده؟ تنها عکس العملش این بود که جواب سلام داد و از اونجا به بعد فقط مادرش حرف زد. مادر گفت و گفت و گفت. با اشکایی که توی چشماش جمع شده بودن از دردای پسرش گفت. انگار که دردای خودش بودن. انگار که بهتر و بیشتر از پسرش داشت اون دردا رو احساس میکرد. انگار که مادر مریض شده بود و بستری.

 

 

 

* از عالَم بزرگترا ، فقط یه مامان منیژه برام مونده. همون مامانی که الان تو اتاق نشسته داره سریالشو میبینه. خدا کنه قدرشو بدونم. شما چطور؟ قدر مادراتونو میدونین؟

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

روزانه اول

صبح اول وقت داشتم خانمی که از دیشب بستریشون کرده بودن رو مرخص میکردم که بین گفتگومون متوجه شدم معلم مدرسه ان. با یه ناراحتی ای گفتن امروز مدرسه رو نرفتم... گفتم بخاطر آلودگی هوا مدارس تعطیله. خیلی خوشحال شد طفلکی. بعد پرسید امروز رو استراحت کنم کافیه دیگه؟ گفتم چی درس میدین؟ گفتن عربی. گفتم فردا و پس فردا رو هم براتون استعلاجی مینویسم که بچه ها یه نفسی بکشن از دست عربی. خندیدیم با همدیگه...

 

 

* تصمیم گرفتم در راستای خالی کردن حسادتم نسبت به یکی از دوستان وب نویس [خنده] ، تا یه مدت کوتاهی اتفاقات کوچیکِ شیرین یا تلخ روزانه رو بنویسم. منظورم همون اتفاقاتیه که دیده نمیشن و شاید یادمون بره. شاید تا وقتی که همسر از سفر برگرده و چراغ خونه مون دوباره روشن شه.

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

ت ن ه ا

* جمعه شب همسرو راهی شهرستان کردم. باورم نمیشد این همه وابسته باشم. زهرا امروز تو بیمارستان میگفت زن باردار هم آزاد میشه و هم وابسته. میگفت آدما باردار که میشن هم قوی میشن و هم شکننده. میگفت مراقب باش نشکنی خانوم قوی! میگفت و میگفت و میگفت...

* مامان منیژه سه شبه اومدن خونه مون. عصر که از بیمارستان برگشتم خونه ، بوی قورمه سبزیای مامان آذر خدابیامرز تموم وجودمو پر کرد. دلم تنگ مامان خودم شد یهویی. سر نماز نشستم با فاطمه و زهرا خلوت کردم. گفتم یه روز منم از پیشتون میرم. یه روز میسپارمتون به خدا و خودم برمیگردم پیش خدا. گفتم من میمیرم ولی خدای من نمیمیره ها... گفتم و گفتم و گفتم...
همسر اینجور موقه ها میاد میگه خوب با همدیگه خلوت کردین مادر- دختری.

* پشت تلفن به همسر میگم کاش مامانو از کار و زندگی نمینداختی. میخنده میگه مکروهه آدم تنها بخوره ، تنها بخوابه. میخندم میگم من تنها نیستم. دو تا نی نی تو دلم دارم. ولی تو چی؟ این چند روز تنهایی. قراره تنها بخوری ، تنها بخوابی... سکوت میکنه. سکوت طولانی میشه. تا اینکه بالاخره میگه با خدا میخورم ، با خدا میخوابم. شاید کراهتش کمتر بشه.

* مامان منیژه رو زمین میخوابه. پایین تختمون. خودمو به خواب میزنم. کم کم خوابش میبره. ولی من بیدارم و میخونم لاتأخذه سنة و لانوم.
میام بیرون و اینجا هم تایپ میکنم که لاتأخذه سنة و لانوم...

 

 

 

* نمیدونم اینجا رو چند نفر دارن میخونن هنوز. ولی اسم خیلیاتون داره میاد تو ذهنم. کاش همه تون سالم باشین و تنهای تنهای تنها با خدا. [لبخند]

  • کپی از مطالب صهبا