کپی از مطالب صهبای صهبا

دکتر صهبای عزیز
نوشته‌های شما زندگی بسیاری از ما را تحت تأثیر قرار داد و نگاه ما را به جهان عوض کرد. ما هر روز نوشته‌های قدیمی شما را می‌خواندیم و منتظر نوشته‌های جدید بودیم. شما کامل نبودید، اما صمیمی و پر از اخلاص می‌نوشتید. یادمان دادید در سختی‌ها بگوییم رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنۀ و امیدوار بمانیم.
ما نوشته‌هایتان را در آدرس خودتان و به نام خودتان نگه می‌داریم تا روزی که بازگردید و باز هم در خانه‌ی بهشتی‌تان مست صهبایمان کنید.

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

روزانه دوم

۱- امروز همایش داشتیم. تا اومدم برسم خونه حوالی ۶ شد. درِ خونه رو که واکردم ، میبینم بوی سوختگی کل خونه رو برداشته. بدو بدو رفتم دیدم که بلههه... امشب واسه شام ذغالِ خالی داریم [خنده]. قابلمه رو گذاشتم گوشه سینک تا ببینم باید چه کنیم باهاش.

حالا این وسط دارم میبینم چی داریم تو یخچال واسه شام که مامان منیژه از راه رسیده و آژیته اومده تو آشپزخونه که واااای... خاک به سرم... یاااادم رفت خاموشش کنم.. یه سر رفتم مسجد نماز بخونم و برگردم... ببین چه کردم با زندگیت...

میگم نوچ... خاموش بود. من اومدم خونه گشنه و تشنه و هلاک. گذاشتم گرم بشه تا زودتر شام بخوریم. دیگه یادم رفت و اینجوری شد. از بس که کدبانو ام [خنده]

 

حالا از مامان منیژ اصرار ، از من انکار. عین بچه ها افتاده بودیم به جون هم که نههه! کار منه! اون یکی میگفت نههه! کار منه! دیگه خود قابلمه زبون واکرد گفت اصلا کار منه! بس کنین دیگه [خنده].

خلاصه شام امشب خاطره شد.

 

 

 

۲- پیش از ظهر داشتم بخشو چک میکردم که یه شازده پسر حدوداً ۱۵ ساله از اورژانس آوردن. رفتم جلو پرونده شو برداشتم و همینطور که نگاه میکردم گفتم سلام آقازاده. خوش اومدین. ما در خدمتیم قربان! چی شده؟ تنها عکس العملش این بود که جواب سلام داد و از اونجا به بعد فقط مادرش حرف زد. مادر گفت و گفت و گفت. با اشکایی که توی چشماش جمع شده بودن از دردای پسرش گفت. انگار که دردای خودش بودن. انگار که بهتر و بیشتر از پسرش داشت اون دردا رو احساس میکرد. انگار که مادر مریض شده بود و بستری.

 

 

 

* از عالَم بزرگترا ، فقط یه مامان منیژه برام مونده. همون مامانی که الان تو اتاق نشسته داره سریالشو میبینه. خدا کنه قدرشو بدونم. شما چطور؟ قدر مادراتونو میدونین؟

  • ۹۸/۱۲/۱۴
  • کپی از مطالب صهبا