* جمعه شب همسرو راهی شهرستان کردم. باورم نمیشد این همه وابسته باشم. زهرا امروز تو بیمارستان میگفت زن باردار هم آزاد میشه و هم وابسته. میگفت آدما باردار که میشن هم قوی میشن و هم شکننده. میگفت مراقب باش نشکنی خانوم قوی! میگفت و میگفت و میگفت...
* مامان منیژه سه شبه اومدن خونه مون. عصر که از بیمارستان برگشتم خونه ، بوی قورمه سبزیای مامان آذر خدابیامرز تموم وجودمو پر کرد. دلم تنگ مامان خودم شد یهویی. سر نماز نشستم با فاطمه و زهرا خلوت کردم. گفتم یه روز منم از پیشتون میرم. یه روز میسپارمتون به خدا و خودم برمیگردم پیش خدا. گفتم من میمیرم ولی خدای من نمیمیره ها... گفتم و گفتم و گفتم...
همسر اینجور موقه ها میاد میگه خوب با همدیگه خلوت کردین مادر- دختری.
* پشت تلفن به همسر میگم کاش مامانو از کار و زندگی نمینداختی. میخنده میگه مکروهه آدم تنها بخوره ، تنها بخوابه. میخندم میگم من تنها نیستم. دو تا نی نی تو دلم دارم. ولی تو چی؟ این چند روز تنهایی. قراره تنها بخوری ، تنها بخوابی... سکوت میکنه. سکوت طولانی میشه. تا اینکه بالاخره میگه با خدا میخورم ، با خدا میخوابم. شاید کراهتش کمتر بشه.
* مامان منیژه رو زمین میخوابه. پایین تختمون. خودمو به خواب میزنم. کم کم خوابش میبره. ولی من بیدارم و میخونم لاتأخذه سنة و لانوم.
میام بیرون و اینجا هم تایپ میکنم که لاتأخذه سنة و لانوم...
* نمیدونم اینجا رو چند نفر دارن میخونن هنوز. ولی اسم خیلیاتون داره میاد تو ذهنم. کاش همه تون سالم باشین و تنهای تنهای تنها با خدا. [لبخند]
- ۹۸/۱۲/۱۴