کپی از مطالب صهبای صهبا

دکتر صهبای عزیز
نوشته‌های شما زندگی بسیاری از ما را تحت تأثیر قرار داد و نگاه ما را به جهان عوض کرد. ما هر روز نوشته‌های قدیمی شما را می‌خواندیم و منتظر نوشته‌های جدید بودیم. شما کامل نبودید، اما صمیمی و پر از اخلاص می‌نوشتید. یادمان دادید در سختی‌ها بگوییم رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنۀ و امیدوار بمانیم.
ما نوشته‌هایتان را در آدرس خودتان و به نام خودتان نگه می‌داریم تا روزی که بازگردید و باز هم در خانه‌ی بهشتی‌تان مست صهبایمان کنید.

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

بیمار تخت هشت

نمازم که تموم می شه میبینم پیرزن تخت ۸ که فردا جراحی قلب داره اومده نمازخونه و مشغول نماز صبحشه. سعی می کنم به روی خودم نیارم که دیدمش تا این که می گه حالا شمام نمی خواد خودتو به اون راه بزنی. خنده م گرفته از حرفش ولی خیلی جدی ابروهامو به حالت اخم تو هم می کشم و بهش می گم کی به شما گفته پاتو بذاری روی زمین! می دونی چه قدر کارت خطرناکه مادرجان؟ بدون این که حرفام براش اهمیتی داشته باشه می گه فکر نمی کردم شما دکترا هم نماز بخونین. وگرنه می رفتم نمازخونه اون یکی بخش. دندونام از خنده پیدا می شه. زود خنده مو جمع می کنم و دوباره با اخم و این بار جدی تر از قبل می گم شما خودتون برای خودتون مهم نیستین. لااقل زحمتای ما رو به باد ندین! با همون آرامش و شیرین زبونی می گه شماها همه تون وسیله این. می گم دنیا ، دنیای اسبابه. می گه ما دیگه داریم می ریم ملاقات خدا. باید پشت کنیم به اسباب تا برسیم به خودش. حکمت از دهن پیرزن بانمک می ریزه تو دلم. نفس عمیق می کشم تا ایمانشو بیشتر استشمام کنم. می گم بشینین تا براتون ویلچر و میز بیارم. پاتون نباید روی زمین گذاشته بشه. می گه تو که تا الان خودتو به ندیدن زدی. چند دقیقه دیگه م خودتو مشغول کن. دلم می خواد این نماز آخری به دلم بچسبه. حالا دیگه اخمام وا شده و یه لبخند بزرگ نشسته رو لبام. با خنده می گم دور از جونتون. ایشالا سایه تون بالاسر جوونترا باشه. من تازه می خوام باهاتون دوست بشم. دکتر خصوصی راه نمیدین خونه تون؟ می گه دکتر نه؛ ولی عروس چرا. از خجالت سرمو میندازم پایین که می گه دلم می خواست عروس براش پیدا کنم. ولی یه روز صبح رفت و دیگه برنگشت خونه. می گم نسل بی وفایی شدیم مادر. غصه نخورین. خودم دخترتون می شم. می گه آره. خیلی بی وفا بود. نیومد و نیومد و نیومد تا حالا من برم پیشش. چشمام از تعجب گرد می شه. چادر نماز از سرم افتاده و حواسم نیست که موهام اومده بیرون. دست می کنم پشت موهامو که موقع وضو باز کرده بودم دوباره می بندم و مقنعه مو مرتب می کنم. ادامه می ده: سی و سه ساله چشم به راهشم. از روزی که پشت سرش آب ریختم و برگشت نگام کرد و گفت این آب ریختنها خرافاته. سی ساله هر هفته می رم قطعه ۴۴ بهشت زهرا و هر بار یکیشونو بغل می کنم و می گم تو محمد منی. دیشب اومد به خوابم و گفت فردا میام پیشت مادر! 
بغضمو فرو می دم. تازه دارم می فهمم کی جلوم نشسته. سرمو می ذارم روی پاهاش. همون پاهایی که می گفتم نباید زمین بذارتشون. دست می کشه رو سرم مادری که مادر شهیده.
 

  • ۹۸/۱۲/۱۱
  • کپی از مطالب صهبا