کپی از مطالب صهبای صهبا

دکتر صهبای عزیز
نوشته‌های شما زندگی بسیاری از ما را تحت تأثیر قرار داد و نگاه ما را به جهان عوض کرد. ما هر روز نوشته‌های قدیمی شما را می‌خواندیم و منتظر نوشته‌های جدید بودیم. شما کامل نبودید، اما صمیمی و پر از اخلاص می‌نوشتید. یادمان دادید در سختی‌ها بگوییم رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنۀ و امیدوار بمانیم.
ما نوشته‌هایتان را در آدرس خودتان و به نام خودتان نگه می‌داریم تا روزی که بازگردید و باز هم در خانه‌ی بهشتی‌تان مست صهبایمان کنید.

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

حواس خدا!

۱. پریسا و مهسا - با اینکه این ماه بخش قلب نیستن - ۴تا از ۵ تا کشیک باقیمونده این ماه منو کاور کردن و تموم بارو از رو دوشم برداشتن. سپیده هم امروز زنگ زد و شاکی بود که چرا بهش نگفتم. کشیک پنجمم هم سهم سپیده شد و من؟ شرمنده دوستایی ام که از فامیل برام عزیزترن.
میخوام بگم خدا حواسش هست که توی سختیها و وسط امتحانات هم مهره ها رو سر جای خودشون بچینه و بهت بفهمونه که تنها نیستی و حواسش بهت هست.


۲. سه روز تو هفته ، عصر از بیمارستان مستقیم میرم پیش بابا تا صبح فرداش. مصطفی صبح زود میاد جامو میگیره و منم دوباره برمیگردم بیمارستان. تا حوالی ۹ و ۱۰ صبح که زن بابا یا عمه کوچیکه برسن و مصطفی هم بره سر کارش. مدیر گروهمون - که معروفه به مزخرفترین اتند تاریخ بشریت - تسلیم اون چیزی شد که خدا به قلبش انداخت و با دو روز مرخصی در هفته م موافقت کرد ؛ بدون اینکه ذره ای التماسش کنم. اون دو روزو هم کامل از صبح تا شب میمونم پیش بابا.
پنج روز هفته م اینجوری بین بابا و بیمارستان خودمون طی میشه. یه روزم عصر از بیمارستان میام خونه و به شوهرم میرسم. و جمعه ها هم کامل از صبح تا شب خونه م و یه کم سراغ خودم و زندگی و برنامه هامو میگیرم ، میرم جلوی آینه و میگم شیدا خانوم! استدعا میکنم بفرمایید چی میل دارید!
میخوام بگم خدا حواسش هست که توی سختیها و وسط امتحانات هم مهره ها رو سر جای خودشون بچینه و بهت بفهمونه که تنها نیستی و حواسش بهت هست.

۳. همسر اصرار داشت دو روزی که مرخصی ام رو شب بیاد جای من و من بیام خونه خودمون یا پیش مامان منیژه استراحت کنم. گفتم دلخوشی این روزای من تویی و بابا. حالا میگی برم جایی که نه بابا هست و نه تو؟!
الان همون یکی دو شبو میاد تا صبح کنارم و با هم پیش بابا میمونیم. زندگی مشترکمونو آوردیم اینجا ، تو همین بیمارستان و با بابا شریک شدیم. بقیه شبا هم میره خونه مامان منیژه. خدا خیر بده به مادرشوهرم. حداقل خیالم از بابت خورد و خوراک و خواب همسر راحته.
میخوام بگم خدا حواسش هست که توی سختیها و وسط امتحانات هم مهره ها رو سر جای خودشون بچینه و بهت بفهمونه که تنها نیستی و حواسش بهت هست.

۴. یه مادر و پسر اینجا هستن که پدر خانواده شون بستریه. سن و سالی نداره. حدودا ۴۰ سالشه و کارمند مخابراته. الحمدلله اوضاعشم به بدی بابای من نیست. ولی خب اونا هم مثل من و همسر ، کل زندگیشونو آوردن بیمارستان و دیگه دارن همینجا زندگی میکنن. این مدت با هم خیلی صمیمی شدیم. چند شب پیش شوهرش یه اتک داشت. طفلکی کلی ترسید و لرزید و اشک ریخت. رفتم پیشش. پرونده شوهرشو برداشتم ، نشستم کنارش و گفتم ببین هر روز داره بهتر میشه. یکی یکی براش توضیح دادم و از اون اتک براش گفتم که طبیعی بوده. یه کم تو بغلم گریه کرد و تلافی فشار این همه روز از دلش دراومد و سبک تر شد.
میخوام بگم خدا حواسش هست که توی سختیها و وسط امتحانات هم مهره ها رو سر جای خودشون بچینه و بهت بفهمونه که تنها نیستی و حواسش بهت هست.

۵. پسرشون از مهرماه میره کلاس نهم. ممیزِ نزدیک به سن بلوغه و بخاطر همین من خیلی نمیتونم باهاش برخورد عاطفی داشته باشم و لمسش کنم. مصطفی روزا که میاد به من سر بزنه ، ریاضی و فیزیک و اینجور چیزا بهش یاد میده. بچه درسخون و باهوشیه و نمونه دولتی میره. رفیق شده با شوهرم. هر روز عصر بالا سر بابا با لپ تاپ مصطفی فوتبال کامپیوتری بازی میکنن و کل بیمارستانو میذارن رو سرشون. منم که معلومه طرفدار کدومشونم. [خنده]
دیروزم با همدیگه رفتن شهربازی و وقتی برگشتن روحیه بچه خیلی بهتر شده بود.
میخوام بگم خدا حواسش هست که توی سختیها و وسط امتحانات هم مهره ها رو سر جای خودشون بچینه و بهت بفهمونه که تنها نیستی و حواسش بهت هست.

  • ۹۸/۱۲/۱۳
  • کپی از مطالب صهبا