اولین خونه ای که از خونه بابام مستقیم رفتم توش ، خونه شوهرم بود. همون خونه کوچیک رهنی خیابون جمهوری. ذوق داشتم. ذوق رسیدن به شوهرم ، به زندگیم ، به آرامشم. دو روز طول کشید تا بریم و ساکن اون خونه بشیم. چون خونه مون بقدری کوچیک بود که وسیله و جهیزیه زیادی نمیتونستیم بخریم براش.
دومین باری که اسباب کشی کردم بازم ذوق داشتم. ذوق خونه دار شدن. ذوق راحت شدن از طبقه پنجم آپارتمانی که بیشتر وقتا آسانسورش خراب بود. ذوق دور شدن از همسایه های مجردی که منو از تنها موندن تو خونه اولمون میترسوندن. ذوق رفتن تو خونه جدیدمون ، زندگی کردن تو یه خونه ویلایی ، کامل کردن جهیزیه ، نزدیک شدن به مامان منیژه و هزارتا فکر و خیال دیگه. انقدر ذوق داشتم که سختی اسباب کشی رو نفهمیدم. و البته انقدر وسایل خونه اولمون کم بود که خیلی زود جمع و جور شد و دو سه روزه خونه به خونه شدیم.
سومین دفعه اسباب کشیم بخاطر مصطفی بود. بخاطر زندگیمون. بخاطر اینکه زیر قرض و وام بانکی نره و تحت دِین بانک و دولت قرار نگیریم. بخاطر جور کردن پول برای شرکت دانش بنیان همسرم. بخاطر اقتصاد مملکتمون. بخاطر جوونامون ، بچه هامون ، رهبرمون. این بارم ذوق داشتم. با اینکه خونه مون کوچیکتر میشد ، دورتر از مامان منیژه میشد ، و آپارتمان نشین میشدیم. ذوق داشتم. خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد. این بار ولی بیشتر از دو دفعه قبلی اذیت شدیم. یه هفته سختی اثاث کشی رو تحمل کردیم. سخت بود. چون وسیله هامون بیشتر بود و بارمون سنگینتر.
هر سه بار ذوق رفتن داشتم. اما دفعه سوم بارم بیشتر و سنگینتر بود و رفتن برام سخت تر شد. خیلی سخت تر.
+ فرمودند: فی حلالها حساب ، و فی حرامها عقاب.
+ رفتن و دل کندن فقط به ذوق و شوق دیدار محبوب نیست. سبکبال شدن هم لازم داره.
آسمان فرصت پرواز بلند است ولی
قصه اینست چه اندازه کبوتر باشی.
+ این ایامی که پیش بابام حس بی خانمانی دارم. نه از نوع بدش ، بی خانمانی توأم با سبکبالی. حس میکنم روحم مثل بابا آزاد شده از این دنیا. انگار چیزی به پام نیست که نگهم داره. یه حس مبهم. انگار که محبت کنار شوهرم موندن هم دیگه نمیتونه پابندم کنه ، با اینکه هر روز بیشتر از روز قبل دوستش دارم. نمیدونم این حسم چقدر واقعیه و چقدر وهمی. ولی یه حس جدیده برام. حس بغل کردن مرگ و خوابیدن کنارش.
- ۹۸/۱۲/۱۳