کپی از مطالب صهبای صهبا

دکتر صهبای عزیز
نوشته‌های شما زندگی بسیاری از ما را تحت تأثیر قرار داد و نگاه ما را به جهان عوض کرد. ما هر روز نوشته‌های قدیمی شما را می‌خواندیم و منتظر نوشته‌های جدید بودیم. شما کامل نبودید، اما صمیمی و پر از اخلاص می‌نوشتید. یادمان دادید در سختی‌ها بگوییم رب ابن لی عندک بیتاً فی الجنۀ و امیدوار بمانیم.
ما نوشته‌هایتان را در آدرس خودتان و به نام خودتان نگه می‌داریم تا روزی که بازگردید و باز هم در خانه‌ی بهشتی‌تان مست صهبایمان کنید.

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

بابا آب داد.

صبح دوشنبه مثل همه صبحای دیگه بود. بعد صبحانه داشتیم آماده میشدیم که بریم سر کار تا اینکه گوشیم زنگ خورد. زن بابا بود. گفت داریم باباتو با آمبولانس میبریم بیمارستان و قطع کرد. نفهمیدم چی شد که دلم ریخت و صورتم پر اشک شد. نفهمیدم چی شد که نیمه جون شدم. نفهمیدم مصطفی چطور منو رسوند پیش بابا.

 

زن بابا بود و بابای بیجونم که مثل یه تیکه گوشت افتاده بود رو تخت و من و دنیایی که رو سرم آوار شد. طول کشید تا یه کم به خودم بیام. تا اشکامو تموم کنم. تا همسرم آرومم کنه. تا بقول مصطفی یادم بیاد که از زن بابا آبی گرم نمیشه و ستونای خونه رو دوش منه.

 

سر ظهر زنگ زدم به سارا. گفتم نگران نشو. بابا افتاده رو زمین و آوردیمش بیمارستان. خیلی سرد و بی روح گفت به من ربطی نداره و شروع کرد احوال خودمو بپرسه. گفتم آجی بابا عمل داره و ریسک عملش بالاست. بازم گفت به من ربطی نداره. با جیغ گفتم سارا بابا سکته مغزی کرده داره میمیره پاشو بیا و قطع کردم.

من؟ نگران سارا شدم ، اول. نگران بابا بودم ، دوم. نگران هیچکس دیگه ای هم نبودم.

 

بعد دو روز و دو شب زن بابا و عمه کوچیکه با هم اومدن و موندن تا تنِ بی رمقمو بردارم و بعد دو روز با تاخیر برم بیمارستان خودمون سر کارم و عصر از همونطرف مستقیم برم پیش مامان منیژه و گریه کنم و گریه کنم و گریه کنم و سبک شم.

 

بابا آدم خوبیه. از وقتی بزرگتر شدم فهمیدم هیچوقت آدم مستقلی نبوده و همیشه تحت تأثیر قرار میگرفته. تا مامان بود ، زندگی بابا هم بوی دین میداد. خمس دادنش ، حج رفتن مامان بابا ، کربلا رفتنای خونوادگیمون ، روضه های دهه آخر ماه صفر خونه مون. بعد مرگ مامان ، همه ش تموم شد و دین بابا هم کم کم کمرنگ شد. از همون روزی که عمه ها دوست گرمابه و گلستان خودشونو به بابا قالب کردن. زن بابای ما رسما یه نسخه از عمه ها بود تو زندگیمون. یکی که اثر تزایدی روی بی دین کردن بابا داشت.

من تو تمام این مدت؟ نگران سارا بودم ، اول. نگران بابا بودم ، دوم. نگران هیچکس دیگه ای هم نبودم.

 

بعد مدتی که زن بابا کامل سوار زندگی بابا شد ، من و همسرم دیگه تو خونه بابا چیزی نمیخوردیم و حتی نمازم نمیخوندیم. چون وجوهات شرعیشونو پرداخت نمیکردن و زن بابا رسما مسخره میکرد. مصطفی یه بار از دهنش پرید که خبر داره حتی درآمد بابا هم حلال نیست. از بعد مامان دلم همیشه بخاطر بابا آشوب بود. عمه ها دلمو برای بابام آشوب کردن. سخته آدم خونه باباش - جوری که باباش ناراحت نشه - چیزی نخوره. خیلی روزای سخت و پر از تضادی بود برام.

من تو تمام این مدت نگران سارا بودم ، اول. نگران بابا بودم ، دوم. نگران هیچکس دیگه ای هم نبودم.

 

با اومدن زن بابام و تغییرات ناجور تو منش و روش بابا ، من بیشتر از قبل دور سارا میگشتم. و خواهر کوچولوم که هر روز بیشتر عاشق من میشد و هر روز بیشتر متنفر از بابا. بابای بعد از مامانمون دیگه دوست داشتنی نبود. میخوام بگم سارا حق داشت. ولی آخه دختر در مقابل حق ولایت پدرش هیچوقت حق تنفر و بی احترامی نداره.

اون روزا به سارا یاد دادم که چطور تو اون خونه نماز بخونه و چطور وسط ناپاکی مال بابا غذای حلال طیب بخوره. من و مصطفی ماهیانه یه مبلغی از حقوق زندگی مشترکمونو میریختیم به حسابش که نیازی به مال بابا نداشته باشه. شبی که رفت خونه شوهرش یه نفس راحت کشیدم. انگار که خواهرمو از وسط جهنم درآورده بودم.

 

حالا بابا افتاده گوشه بیمارستان و از نظر پزشکی شانسی برای برگشتن نداره. این وسط زن بابا داره امتحان میشه. عمه ها دارن امتحان میشن. خود بابا داره امتحانشو میده. من و مصطفی داریم امتحان میشیم. و سارا و شوهرشم وسط امتحان سخت خدا قرار گرفتن.

و حالا من؟ نگران سارامم ، اول. نگران سارامم ، دوم. نگران سارامم ، سوم. نگران سارامم ، چهارم. نگران هیچکس دیگه ای هم نیستم.

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

وقتی مجرد بودم ، پسرعمه م منو میخواست و من نمیخواستمش. بعد از چند سال و کلی برو بیا ، جواب منفی قاطعی دادیم و همین جواب ، کینه و کدورتی شد در دل عمه م از من و مامان خدابیامرزم. کینه ای که ترکشاش تو یک سال اخیر حتی به خواهر معصومم هم اصابت کرده. کدورت یه طرفه ای که انگار تموم شدنی نیست. من ۵ ساله دارم از عمه هام خون دل میخورم و هنوز سر پام. سر پام و یک ذره هم به قطع رَحِم فکر نمیکنم. من هنوزم میرم دست و روبوسی میکنم و در مقابل خنده های تصنعی پر از خشمشون ، لبخند خالصانه مو بهشون هدیه میکنم. من صبر میکنم و صبر میکنم و صبر میکنم. و فقط از خدا صبر بیشتر و بیشتر و بیشتر میخوام.

 

بذارین بگم براتون از مراسم خودم. از شبی که عمه هام کاملا هماهنگ ترانه با صدای زن گذاشتن و بساط ناجوری راه انداختن. جلوی چشمای من. من؟ مُردم و زنده شدم. مردم و مردم و مردم و زنده شدم. همسرم؟ مُرد و زنده شد. مرد و مرد و مرد و زنده شد.

ما تموم آرزوی اون شبمون این بود که واسطه گناه نباشیم. من و مصطفی تو اون شرایط سخت مالیمون یه گوسفند نذر سلامتی امام زمان کردیم که مجلسمون بیگناه برگزار بشه. نذر کردیم برای همون شبی که عمه هام اومدن و کاری کردن که توی بهترین شب زندگیم از ته دل آرزوی مرگ کنم.

من؟ داشتم وسط مراسم خودم میمردم و عمه ها؟ هیچی ندارم که درباره شون بگم. فقط هنوزم که هنوزه از خودم میپرسم مگه ما همخون نیستیم؟ مگه خون نباید به خون خودش متمایل باشه؟!
من اون شب ذره ذره مثل شمع آب میشدم و هر کدوم از فامیلای خودم و همسرم که چادر سر میکردن و میرفتن بیرون ، انگار یه چاقو میزدن به پیکر بی جون و رمقم.

من؟ تموم قدرتمو جمع کرده بودم که اون وسط اشکام نریزه و مصطفی؟ دستمو گرفته بود تو دستش و هر از گاهی صورتشو میاورد کنار گوشم و در گوشم صلوات میفرستاد و دستمو محکمتر فشار میداد. مامان منیژه؟ تا رفتن ماجرا رو حل و فصل کنن ما مردیم و مردیم و مردیم.

من اون شب بیگناه بودم. مصطفی اون شب بیگناه بود. ما روحمون خبر نداشت و تو عمل انجام شده قرار گرفته بودیم. حقمون نبود که فامیل و آشناها اونطور بذارن و برن. حقمون نبود اونطور قضاوت بشیم. حقمون نبود به اسم نهی از منکر دلمونو بلرزونن. گوشای مصطفای من تو عمرش صدای زن خواننده نشنیدن. و من بعد از ۳۱ سال بخدا قسم هنوزم بلد نیستم برقصم! ما اهل این چیزا نبودیم و نیستیم و نخواهیم بود. ولی بیگناه بودیم و لرزیدیم. بیگناه بودیم و تو دل خیلی از جماعت مذهبی دوست و آشنا متهم به گناه شدیم. هنوز فیلم اون شبو که تماشا میکنیم ، چهره هامونو تو همون ده دقیقه - یه ربع که میبینیم ، دلمون میریزه. و من؟ شاید باورتون نشه که هنوزم با دیدنش اشکام میاد.

حق ما نبود که نهی از منکرمون کنین. که بخدا قسم اگه میتونستیم از اون جایگاه تکون بخوریم ، خودمون زودتر از همه شما مراسم خودمونو ترک کرده بودیم.

 

دیشب عروسی پرفشاری بود. جشن من که بدجور گذشت. ولی به حرمت وصیت مادرم ،  به حرمت خواهرم ، به حرمت قسم روح مادرم که بهم داد ، دیشب ستون شدم و نذاشتم هیچ زلزله ای دل نازنینشو تکون بده. تاریخ تکرار شد: من و مصطفی بازم نذر کردیم ، بازم گوسفند برای سلامتی امام زمان. و این بار بخاطر خواهرم. بخاطر اینکه مراسمش آغشته به گناه نشه. نذر کردیم و خودمونم سپر بلاش شدیم که تا آخر عمرش وقتی فیلم مراسمشو میبینه دلش نلرزه و اشکاش نریزه.
من دیشب با تموم وجودم نذاشتم منکری تو اون مجلس اتفاق بیفته تا ناهیان از منکر ، به خیال نهی از منکر ، قضاوت ناجور و فعل ناجور انجام ندن. تا با خامی خودشون و رفتارای بدون فکرشون دل خواهرمو نلرزونن. من و مصطفی تو جمع دیشب بزرگتری کردیم و تا تهش موندیم به پای خواهری که دخترمونه. بزرگتری که خودمون نداشتیم و هر کاری خواستن باهامون کردن. که اگه همین بزرگترا باشن و بزرگی کنن خیلی از اتفاقات تلخ برای کوچیکترا نمیوفته. دیشب گذشت و از دیشب فقط: الحمدلله رب العالمین.
 

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

طنز لحظه!

+ روبروش نشستم ، میگم دختر خوب ، سمت راست قفسه سینه ت هم درد داری؟ میگه راست من یا راست شما؟ میگم «سمت راستِ قفسه سینه» این خانوم پرستار!

 

+ جلو درِ پاویون استاجر اومده جلومو گرفته میگه خیلی دنبالتون گشتیم خانوم دکتر! دستشویی مُشرّف شده بودین؟ میگم بله. با اجازه تون شرفیاب شده بودم محضرشون!

 

+ میگن بیا سرپایی یه نگاهی بنداز به پیرزنه. میرم بالاسرش میگم مادرجان مشکلتون چیه؟ دندون مصنوعیشو نشونم میده میگه برام گشاد شده!

 

+ استاجرو آوردم میگم قلب این خانومو سمع کن. میذاره سمت چپ. میگم تونستی بشنوی؟ میگه آره خیلی واضح بود. میگم خسته نباشی پهلوان! خداقوت دلاور! مریض دکستروکاردیه (یعنی از معدود آدمایی که قلبشون سمت راستشونه و سمت چپ صدا کم میاد).

 

+ دارم عکس رادیوشو نگاه میکنم. سرشو شونصد درجه چرخونده تا بتونه عکسشو ببینه. میبرم بالاسرش میگم بفرمایین ببینین مادرجان! میگه من سواد خوندن ندارم ننه!

 

+ بهشون میگم سابقه بستری نداشتین خانوم؟ میگه نه. پیرهنشو که بالا میزنیم از بس جراحی داشته انگار نقشه متروی تهرانه! میگم خانوم جان پس اینا چیه اینجا؟ نکنه خودتون نشستین با نخ سوزن رو شکمتون نقشه فرار از زندان کشیدین؟

 

+ صبح اول وقت رفتم بالاسرش. میگم بهتر شدین بانوجان؟ میگه بهتر از کی؟ میگم بهتر از خواهرشوهرتون!

 

+  به استاجرمون میگم قلبشونو سمع کن. میگه صداش نرماله. گوشی میذارم میگم اینکه سمفونی موتزارته! پاشو. پاشو بریم لباسمونو عوض کنیم برگردیم با صدای قلبشون باله برقصیم! [مریض از خنده میترکه]

 

+ پسره اومده میگه وقتی عصبانی میشم توی سینه م تیر میکشه. استاجرمون بهش میگه خب عصبانی نشین لطفا!

 

خاطرات برای مردادماهه. اگه بی نمک بود ، ببخشین منو. امیدوارم در حد یه لبخند کوچیک تونسته باشم مهمونتون کنم. اعیادتون خیلی خیلی مبارک باشه.
 

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

سوغات مشهدالرضا

همینکه رسیدیم ، مستقیم رفتیم هتل. آسانسور خراب بود و همسرم که حاضر نبود اجازه بده پیشخدمت هتل زحمت چمدونمون رو بکشه ، واسه ش آیه لا تزر وازرة وزر اخری رو خوند. در حالیکه پیشخدمت اصلا متوجه آیه نشد و با چهره متعجب به ما نگاه میکرد ، خود همسر با مشقت تا طبقه سوم چمدون رو آورد بالا. در اتاقو وا کردیم و با دیدن اتاق خنده رو لباش خشک شد. فهمیدم که بخاطر من ناراحت شده. ولی چیزی نگفتم. چادرمو برداشتم و با همون لباسام در چمدونو باز کردم و شروع کردم وسایلو بیرون بیارم. چیزی نگفتم و فقط منتظر موندم که همسر حرف بزنه. همینطور که لباسا رو بیرون میاوردم گفت بذار باشه ، صبح اول وقت میریم یه جای دیگه. گفتم چطور مگه؟ گفت اینجا دوره. خیلی دوره. خندیدم به حرفش. گفتم بهتر از دفعه قبله که. آدم احساس میکنه از دفعه قبل تا حالا خیلی نزدیکتر شدیم به اماممون. چی بود اون مهمونسرای دانشگاهشون؟ اون همه دور بود با اون همه ادا اطوارش؟! خیلی ام خوبه همینجا بنظرم.
طفلکی واکنشمو که دید یه کم آرامشش برگشت. با این حال برای اینکه دلش مطمئن بشه گفت: طبقه ۳ ، این همه دور ، آسانسور خراب ، اینقدر کثیف.
گفتم عزیزم میدونم اینا رو بخاطر من میگی و خودت این چیزا برات مهم نیست. ولی همه ش دو سه شبانه روزه. ما مسافریم. قرار نیست که همیشه اینجا بمونیم. زود برمیگردیم خونه خودمون. صبح و ظهر و شبم که مهمون امامیم. سخت نگیر آقا.
 
انگار یه بار سنگین از رو دوشش برداشته باشن ، لبش به خنده واشد. لبم به خنده واشد.


+ قرار نیست که همیشه تو دنیا بمونیم. زود برمیگردیم خونه خودمون. صبح و ظهر و شبم که مهمون اماممونیم. سخت نگیرین دنیا رو. همه ش دو سه روز توش مهمونیم. ما مسافریم. فقط مسافر.

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

با وجود خستگی سفر ، دارم سعی میکنم از نصف روز تعطیل باقیمونده م استفاده کنم. در حال جاروبرقی کشیدنم که صداشو بالا میبره و صدام میکنه. متوجهش میشم ، میرم بالا سرش و مانیتورو نگاه میکنم. داره ایمیلشو چک میکنه. میگه اینو ببین:
یکی از دانشجوهاش با یه ایمیل واقعی و با اسم و رسم خودش این عکس + رو فرستاده و مثلا از قول همسرم نوشته «فعلا امتحانتونو بدین و سرویس شین بچه ها. منم چند سال بعد اگه حوصله کردم نمره‌هاتونو میزنم تو سایت.»

میخندم و اونم با خنده م میخنده. با همون خنده میگم نزدی نمره هاشونو هنوز؟ با همون خنده ش میگه نهههه! میگم چراااا؟! گناه دارن طفلکیا. یه ماهه چشم براهن. میگه فشار زن و زندگی نمیذاره به کارم برسم و بازم میخنده. با حرص میگم آقاپسر! مردمو منتظر نذار. باز میخنده میگه دخترخانم! افضل الاعمال: انتظار الفرج. میبینم فایده نداره. برمیگردم سمت جاروبرقی که باز صدام میکنه میگه قهر نکن حالا. بیا بشین تا بگم چی شده.

برمیگردم کنارش میشینم. یه فایل وامیکنه و میاد پایین تا برسه به نمره ها. میگه ببین! این نمرات نهایی بچه هاست و اینم اطلاعات آماری کلاسشون. میخونم و میبینم که ماکس ۱۷ و نمیدونم چند صدم ، مین ۴ و چند صدم و اوریج کلاس ۱۳ و چند رقم اعشار بعدش!
زود میرم تو تیم دانشجوهاش و با تشر بهش میگم چیکار کردی با این طفلکیا؟ میگه هیچی بخدا. میگم ترم چندن؟ میخنده میگه ترم بوقی: دو. اخم میکنم و خیلی جدی میگم ببین قطعا مشکل از شما بوده آقای همسر! اینا تجربه دانشگاه ندارن. تو فضای دبیرستانن هنوز. اذیتشون نکن. با یه حالت مظلومیت میگه تند نرو تو رو خدا. بخدا سال سومه که این درسو ارائه میدم و هر سه سال سبکم همین بوده. من کاری نکردم. باور کن من مقصر نبودم. خود بچه ها این مدلی شدن. (بمیرم الهی. حیوونکی کلی ترسید از تشرم و یه عالمه توضیح و توجیه آورد [خنده]). با همون جدیت میگم آهان. لابد شما بیگناهی و مشکل از این ۲۰-۳۰ نفره. و احتمالا همون حرفای همیشگی که از هزار سال پیش تو گوشمون کردن. نسل ما خوب بود و نسل الان افت کرده و بچه ها تنبل شدن و بیسواد شدن و از این حرفا.

میخنده میگه نه بابا. برعکس. با دیدن اینا خیلی دلم قرص شده و کلی امید پیدا کردم به اوضاع. با وجود تموم ابهتی که سعی کردم از خودم نشون بدم ، وا میرم جلوش یهویی. با تعجب میگم چطور مگه؟ میگه بنظرم ظهور نزدیکه و ما اواخر دوران غیبتو داریم طی میکنیم انشاالله. میفهمم که دوباره میخواد از اون حرفا بزنه. میگم بسم الله الرحمن الرحیم. این بارم خدا رحم کنه بهمون. با حرفم بیشتر میخنده و میگه ببین! اینا مثل نسل ما نیستن. خیلی عاقل شدن. دارن حس میکنن که این چیزا به دردشون نمیخوره. کامل فهمیدن که گمشده شون این معادلات و درسا نیست. دنبال حرف فطرتشونن. راضی نمیشن به این راحتیا. مزاجشون عوض شده. واسه همین میل ندارن در حد مرگ درس بخونن و تلاش کنن تا ۲۰ بگیرن. طرف میگه ۲۰ بگیرم که چی؟ بعد تازه نگا کن! شجاعتشونم دارن به رخ من میکشن. هم امتحانشونو بد دادن ، هم واسه حقشون بهم ایمیل میزنن و متلک میندازن. ببین ترم بوقی برداشته چی واسه من فرستاده. این از سر تنبلی و بیسوادی نیست ، اتفاقا از روی شجاعت و عقله. اینا نسلی ان که دارن مژده ظهور میدن.

 

+ به هرحال من که از نگرش جناب همسر سر به بیابون میذارم بالاخره یه روز. خصوصا الان که از زیارت برگشتیم که کلا تو یه فاز دیگه ست. خدا رحم کنه بهم. گفتم شمام باهام شریک بشین. حداقل تقسیم کار بکنیم با همدیگه و فشارش کمتر بشه [خنده]

+ راستی توی زیارت حسابی به یادتون بودم. سالها بود که توی زیارتام دوست مجازی ای نداشتم که یادش کنم. نایب ایاره همه تون بودم انشاالله. خلاصه زیارت همه مون قبول باشه. [لبخند]
 

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

نبات خونه مون تمام شده. شیشه های عطرمون دارن به انتها میرسن. غذاهامون دلشون برای عطر و رنگ زرشک و زعفرونتون تنگ شده. 
خودمونم.
خودمونم دلمون.
دلمون.
دلمون.
دلمون براتون تنگ شده.
و امان از دلمون.

بیچاره ایم و تنها چاره ای که برامون باقیمونده شمایین. راهی دیارتون میشیم ، و لو بقدر دو روز و نیم سفر. 


+ چهارشنبه ظهر. انشاالله

+ فردا امتحان دارم. میگن امتحان سختیه. و من اصلا تموم فکر و ذکرم شده زیارت آقامون. حین درس خوندن دلم ناخودآگاه میره باب الجواد. سلام میده و اذن دخول میخونه. محو اذن دخول آقامونم که پسر دعافروش میاد میگه خاله! خاله! دعا دارم. یه دعا بخر تو رو خدا. میخندم و به همسرم نگاه میکنم و قبل اینکه چیزی بگم میبینم دست میکنه جیبش و پول میده واسه دعایی که شاید هیچوقت نخونیمش. ولی این بار حرص نمیخورم از کارش انگار. محو گنبدطلا میشم. آقامون محو خداست که میرم و همون وسط میگم آقا! آقا! گناه دارم. منو بخر تو رو خدا.
اشکام میاد و میاد و میاد و میچکه روی کاغذام.


+ میدونم ممکنه این مدت اذیتتون کرده باشم. کامنتا بازه بدون نیاز به تایید. ناشناسم مثل همیشه فعاله. هر چی دوست دارین بهم بگین. هر حرفی ، نقدی ، ناسزایی. هر چی تو دل نازنینتون مونده.
ببخشین منو. حلالم کنین.
 

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

دونه های خدا!

خیابون نزدیک دانشگاه با همسر وعده کردم که برم دنبالش. زودتر میرسم. رادیو معارف روشنه و منتظرم تا ترتیل حرم حضرت معصومه شروع بشه. صندلی رو خوابوندم. دریچه کولرو به سمت صورتم تنظیم کردم. ترتیل شروع میشه. چشمامو میبندم و آیه ها رو نفس میکشم.《قل الحمدلله و سلام علی عباده الذین اصطفی ... 》اواخر دوره عمومی شروع کردم برم حفظ قرآن. حدود ۸ ماه. تا اوایل جزء ۲۰. و این آیات ، اولین آیاتی بودن که آخرین آیات من شدن.《... ءالله خیر اما یشرکون》. اینم یکی دیگه از کارای نیمه تموم زندگیمه. 《و ان ربک لذو فضل علی الناس》. یکی دیگه از حسرتایی که به دلم مونده. 《... و لکن اکثرهم لایشکرون》. و حالا سه ساله که هر روز فقط  نیم ساعت یه دوره تحدیر از هر جزء گوش میکنم. از سر اینکه محفوظاتم یادم نره و جزء لایشکرون نشم. که خیلی وقته خیلیاشو یادم رفته و جزء لایشکرون شدم.

چشمامو بستم و غرق در آیاتم. خودمو گذاشتم وسط حرم حضرت معصومه و با زائرا آیه به آیه جلو میام. میخونه《کل شیء هالک الاوجهه له الحکم و الیه ترجعون》. سوره عوض میشه ، قاری عوض میشه. به خودم میام. چشمامو باز میکنم. ساعتمو میبینم. حوالی ۳:۴۵. به قول همسر ساعت امام حسین و ۴۵ دقیقه ست. داره دیر میشه. تلفنمو برمیدارم. زنگش میزنم. میگم ساعت داره امام سجاد (۴:۰۰) میشه ها! دیرمون نشه یه موقه؟ میگه صندلی رو بیار بالا و ایستگاه اتوبوس اون طرف خیابونو نگاه کن. میام بالا. چشمم می افته بهش. دست تکون میده و تلفنو قطع میکنه. قرآنشو میذاره تو کیفش. از رو صندلی بلند میشه و میاد سمت ماشین. قفل درو باز میکنم تا سوار شه و صدای رادیو رو کم میکنم. میگم خیلی وقته اینجایی؟ میگه از ساعت امام حسین تا حالا! دیدم خواب بودی. دلم نیومد بیدارت کنم. میخندم ، همراه با شرم. شیطنت آمیز میگه زندگی متاهلیه و هزار بدبختی دیگه. میخندم ، بدون شرم ، با محبت. درجه کولرو بیشتر میکنم. صدای رادیو رو هم. قاری داره میخونه《فابتغوا عندالله الرزق و اعبدوه و اشکروا له...》. رو میکنم به همسر. با لبخند میگم تشکر آقای من! میخنده ، با محبت.

حوالی ۴:۳۰ میرسیم بیمارستان. به قول همسر حوالی امام سجاد و نیم! نگهبان میگه وقت ملاقات تمومه. حتی نمیذاره وارد سالن بیمارستان بشیم. و ما حتی نمیدونیم دقیقا کجا باید بریم. همسر میگه تو برو من منتظر میمونم. کارتمو نشون نگهبان میدم و وارد میشم. میرم سمت CCU. ناخودآگاه دنبال یه آشنا میگردم. اما کسی نیست. سراغ متخصص کشیک رو میگیرم. یکی از پرستارا میاد که ببینه کارم چیه. ماجرای اون روزو + براش تعریف میکنم و میگم از همکاراتونم. با گشاده رویی اسم و فامیل بیمارو چک میکنه و میگه تشریف بیارین این طرف. انگار که خوش خُلقی پرستار از هزارتا آشنا هم بیشتر به کارم میاد. از دور اون آقا رو نگاه میکنم. پرستار میگه وضعیتشون زیاد مساعد نیست. میگم همسرم دم در منتظرن. امکانش هست ایشونم بیان؟ با خوشرویی میگه تشریف بیارید تا زنگ بزنم نگهبانی هماهنگ کنم. میرم دنبالش و منتظرم تا همسر هم برسه. میگم خیلی زحمتتون دادم. فقط از باب کنجکاوی ، میشه پرونده شونو ببینم؟ و بازم اخلاق خوش پرستار. دارم پرونده رو نگاه میکنم که همسر میرسه. تخت بیمارو نشون همسر میدم. لبخند روی صورتش خشک میشه. زیر لب یه چیزی زمزمه میکنه. چند دقیقه بعد پرونده رو میذارم روی میز و به همسر میگم داریم زحمت میدیم به این خانوم پرستار. بریم؟ میگه بریم. با پرستار دست میدم و کلی ازشون تشکر میکنم. برمیگردیم به سمت ماشین.

همسر میشینه پشت فرمون. شروع میکنم به حرف زدن. میگم معمولا کسایی که ارست میکنن دیگه مثل قبل نمیشن. به چهره ش نگاه میکنم. میگم خب این بنده خدا هم ظاهرا جانباز شیمیایی بوده. یه کم شرایطش پیچیده تره. بازم به چهره در همش نگاه میکنم. ادامه میدم : مصطفی جانم! ناراحتی نداره که. خدا خواسته این آقا شبای قدر امسالم درک کنه. حالا با زندگی نباتی. ولی چه فرقی میکنه؟ شاکر باش. روشو برمیگردونه سمتم. میگه همه مون نباتیم. برام قرآن میخونه《و الله انبتکم من الارض نباتا》.


+ چقدر حواسم به آیه هایی که می خونم نیست ، به آیه هایی که حفظم. به اونایی که ورد زبونمه. به زندگی نباتیمون. همه مون نباتیم. دونه هایی که خدا کاشته.
 

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

ضربدر

نماز صبح امروزو دوباره با همسر رفتیم مسجد. این بار با سلام و صلوات بردنمون صف اول. حس بدی داشت. به همسر گفتم مثل اینکه مسجدمونو دیگه باید عوض کنیم. گفتن اون آقایی که اون روز ارست کرده بود زنده ست و توی CCU یکی از بیمارستانای نزدیک خونه مون بستریه. امشب کشیکم ، ولی قرار شد فردا با همسر یه سر بهشون بزنیم.


و حالا من دارم کارامو میکنم که زودتر از هر روز برم بیمارستان. اونقدری جلوی اتندها بُرش دارم که واسه این سه روز بتونم مورنینگو هوا کنم و  سر راند هوای بچه ها رو داشته باشم. ناسلامتی دیشب ، شب قدر بوده و اینجا جمهوری اسلامیه. یعنی فردای شب قدر همه چی باید دیرتر شروع بشه. یعنی اولویت با خدا و دین خداس. یعنی فردای شب قدر اینترن نباید اذیت شه. یعنی فردای شب قدر باید هوای هر کسی که به اندازه یه سبحان الله بیدار مونده رو داشت. بریم به امید خدا ببینیم چقدر میتونیم با سکولاریسم بیمارستانی مبارزه کنیم.

 

+ بیاین این چند روز هر جایی هستیم هوای آدمای اطرافمونو داشته باشیم. آدما شبای قدر بیدارن و روزش خسته تر و کم حوصله تر. آدمایی که خدا آمرزیدتشون دیگه. پاک و معصوم شدن دیگه از امروز. یه جور دیگه نگاشون کنیم. مثل آمرزیده ها. مثل بچه ها. مثل عزیزای خدا.

+ دوره اینترنی به ازای کارایی که از مریضام باقیمونده بود روی دستم ضربدر میزدم. دیشب به یاد اون روزا یه ضربدر رو دل مریضم گذاشتم تا یادم بمونه باید خوبش کنم. یادم بمونه دل جای امامه نه مرض. یادم بمونه حرم خداس نه غیر خدا. یعنی میشه یه روز فقط از خدا پر شه؟
 

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

النوم اخ الموت!

همیشه دفعه اولی که از اینترنام میخوام یه کار جدیدی انجام بدن ، خودم میرم بالاسرشون تا ترسشون بریزه. اینجوری هم اینترن احساس امنیت میکنه و هم بیمار. حوالی ساعت ۴ و نیم امروز که سرمون خلوت شد با اینترنم رفتیم بالا سر بیمار. روی تخت به حالت نشسته چشماشو بسته و بنظر داره چُرت میزنه. آروم بیدارش میکنم و شروع میکنم باهاش حرف بزنم. همینطور که حال و احوال می کنم پرده ها رو میکشم و از همراهش میخوام چند دقیقه بره تو راهرو استراحت کنه. به بیمار میگم دراز بکشه تا اینترنم بتونه راحت تر کارشو انجام بده. میگه نفسم تنگه. نمیتونم دراز بکشم. چشماشو میبنده تا بخوابه. از مخدری که واسه دردش گرفته گیجه. چشماش التماس میکنن واسه خواب. میگم نخواب دیگه. چند دقیقه پیش من باش. از اینترن میخوام همون طور که نشسته آب ریه شو بکشه (ما اصطلاحا میگیم تپ مایع پلور). اینترن مضطربه. میگم بسم الله دیگه و با لبخند چهره نگران اینترنمو نگاه میکنم. روسری بیمارو از سرش باز میکنم. میخوام حواسشو پرت کنم که به اینترن نگاه نکنه. بهش میگم میخوام اکسیژن بذارم براش و ببینه نفسش بهتر میشه یا نه. همینطور که باهاش حرف میزنم حواسم به اینترنمه و گاه و بیگاه با لبخند به نگاهای نگرانش نگاه میکنم و سر تایید براش تکون میدم. از کار اینترن که مطمئن میشم ، میشینم کنار بیمارم. پرونده رو نگاه می کنم. با خانمی روبرو ام که هشت سال از من بزرگتره. فقط هشت سال! توی پرونده ش در جواب نمونه برداری از لنف نوشته: Metastatic undifferentiated large cell carcinoma
همه اینایی که دارید سعی میکنید بخونید یعنی به اپروچی که برای درمان سرطان ریه ش در نظر گرفتن ، خوب جواب نداده و سرطانش به خارج از ریه سرایت کرده. ورق میزنم تا برسم به عکسا. رادیوگرافی چست دانسیته بزرگی رو تو ریه چپش نشون میده. ازش اجازه میگیرم که سینه شو نگاه کنم. از زیر اکسیژن به نشونه اجازه سر تکون میده. همینطور که تکیه داده روی تخت ، میام سمت چپش و آروم لباسشو کنار میزنم. علائم کنسر برست داره. لبخند میزنم میگم چیز مهمی نیست خدا رو شکر. همین طور که لباسشو آروم میارم بالا و بدنشو میپوشونم با زبون روزه ادامه میدم : درمانتم که خیلی خوب جواب داده. معلومه خیلی قوی و مصممی. اینترنم اجازه میگیره که بره. بهش میگم برو عزیزم. دوباره میام میشینم کنار بیمار. میگم معلومه بخاطر اطرافیات حسابی داری میجنگی. تا الانم خوب جنگیدی. بنظر من که داری مسیر درستی میری. 

اکسیژنو کنار میزنه. با نگرانی میگه اگه بمیرم. با لبخند میگم از مرگ میترسی؟ میگه تا قبل اینکه اینجوری بشم همیشه فکر میکردم که نمیترسم. ولی حالا هر روز بیشتر ازش میترسم. میگم چند دقیقه پیش یادته خواب بودی و اومدم بیدارت کردم؟ دیدی دلت میخواست دوباره بخوابی و من نذاشتم؟ روزای قبل بیماریتو یادت میاد؟ بچگیامون. صبحا به زور از خواب بیدارمون میکردن تا بریم مدرسه. تمنا میکردیم که تو رو خدا یه کم دیگه بخوابیم. یه لحظه پا میشدیم و بعد دوباره میخوابیدیم. چقدر خواب لذتبخش بود برامون. هنوزم چقدر لذتبخشه. وقتی میخوابیم دردامون ، غم و غصه ها و نگرانیامون تموم میشه. دینمون میگه خواب ، داداش مرگه. کسی رو میشناسی که از خواب بدش بیاد؟ وقتی خواب اینقدر لذت داره ببین مرگ دیگه چقدر دلنشینه. وقتی دلمون نمیخواد از خواب بیدار شیم ، ببین وقتی مردیم دیگه اصلا نمیخوایم برگردیم تو دنیا. آروم آروم براش میگم و میگم و دستش که تو دستمه رو یه کم فشار میدم و با اون یکی دستم شروع میکنم آروم آروم اطراف ساعدش که داره سرم دارو دریافت میکنه رو ماساژ بدم. یادش رفته تنگی نفس داشت. یادش رفته اکسیژنشو برداشته. زل زده بهم. ادامه میدم: تا حالا فکر نکرده بودی که مرگم عین خواب میتونه خیلی شیرین باشه ها . لحنمو شیطنت آمیز میکنم و میگم: ببین! همین الانم تو دلت داری غرغر میکنی که این خانوم دکتره زودتر پاشه بره تا من یه کم بخوابم. لبش به خنده وامیشه. همراهش برمیگرده. از کنارش بلند میشم. براش یه سونو و رادیوگرافی جدید مینویسم. میگم بخواب یه کم. یه ساعت دیگه اگه شلوغ نشدیم خودم میام دنبالت که با هم بریم رادیولوژی.

  • کپی از مطالب صهبا
  • ۰
  • ۰

صبح از بخش زنان زنگ زدن که برم بالا سر یه خانم که دیابت بارداری داره و دم زایمانشه. رفتم و دیدم کلی استرس داره. ۲۵ سال داشت و بچه اولش بود. خیلی تنها بود و گفت همراهش فقط همسرشه. نشستم کنارش و فارغ از پزشکی و پرونده در مقام دو تا زن با هم حرف زدیم. گفتم بچه ت چیه؟ گفت پسره. گفتم اسمشو چی میذاری عزیزم؟ گفت از اول گفتیم امیرحسین. گفتم ای جانم. چه اسمی. زیر سایه امیرالمومنین و امام حسین باشه ایشالا. کلی باهاش حرف زدم و دلداریش دادم. بعدم پرونده شو نشون خودش دادم و یکی یکی گفتم ببین همه چی خودت و بچه ت خوب و نرماله. معاینه ش کردم و گفتم اصلا نگران دیابتش نباشه. آخر سر دعاها و سوره های موقع بیماری و زایمان رو بهش یاد دادم و قول دادم فردا صبح دوباره بهش سر بزنم. به قول مامان منیژه: محبت بهترین داروئیه که خدا خلق کرده.

موقع برگشت ، بعد سه سال زهرا رو تو بخش زنان دیدم. خانومی شده بود واسه خودش. من و زهرا رفیق گرمابه و گلستان دوره عمومی بودیم و یه تیم کشیک ثابت ساخته بودیم با همدیگه. تقریبا همزمان با هم ازدواج کردیم. من اومدم تخصص و زهرا رفت طرح و بعدم سر خونه زندگیش. یه کوچولوی نازنازی ۲-۳ ساله هم داره. اولش فکر کردم برگشته سر کار و پزشک عمومی بیمارستانه ولی لیبل روپوششو که خوندم فهمیدم رزیدنت زنان شده و سال یکه. کلی قربون صدقه ش رفتم و بغلش کردم. از حلما خانوم کوچولوش تعریف کرد که تازه از پوشک گرفته شده و کل ماه رمضون در حال بشور بساب خوشگل کاریای حلما کوچولوئه قربون صدقه حلما رفتم و گفتم تا از سرش نپریده یه بار بیارتش که خونه ما رم منوّر کنه  

گفت می ذارتش خونه مامانش و میاد اینجا. به اینجا که رسید ناخودآگاه گفت خدا مادرتو رحمت کنه. منم ناخودآگاه تو جوابش گفتم شب جمعه ای خدا بر درجات پدرت اضافه کنه. زهرا فرزند شهیده. از اون بچه هایی که بعد شهادت پدرشون به دنیا اومدن. از اون بچه هایی که جسد پدرشون هنوز برنگشته. از همونایی که از پدر فقط عکس دیدن و خاطره شنیدن. که حتی یه قبرم ندیدن. مادرش که شیرزن بود و زهرا و داداششو به دندون کشید و بزرگ کرد. وقتی میرفتم خونه شون با تموم وجودم حس میکردم که واقعا شیرزنه. و همینطور مادربزرگش که اونم یه شیرزن دیگه بود. اون روزا که میرفتم خونه شون مادربزرگشو صدا میکردیم《خانوم ْحاجی》. احوال خانوم حاجی رو ازش پرسیدم. گفت پسرعموم سه سال پیش سوریه شهید شد. خانوم حاجی بعد شهادت نوه ش (پسر عموی زهرا) دیگه نتونسته راه بره و افتاده گوشه خونه. تو دلم غبطه خوردم به حال خونواده ای که به این خوبی دینشو ادا کرده و داره میکنه.
گفت امشب کشیکه. گفتم پس افطاری رو بیا با هم بخوریم. گفت تو بیا. گفتم من که الان اومدم مهمون شما. تو بیا سمت ما و ببین چه تاج و تختی راه انداختم اون طرف

 

+ دارم فکر میکنم خوبه موقع افطار که میاد ، انگشتر مامان وجیهه + رو بدم بهش. از همون موقعی که گرفتمش انگار یکی تو دلم میگفت امانته و باید برسونم به صاحبش. حالا هر چی بیشتر فکر میکنم میبینم هیچ کس از زهرا مستحق تر نیست نسبت به این هدیه. از مادر یه شهید مفقودالاثر ، به دختر یه شهید مفقودالاثر.

+ چقدر عطر خدا رو تو زندگیم حس میکنم ، وقتی که ناخودآگاه دنیام بوی امام حسین میگیره. انگار هر روز با نشونه هاش میاد سراغم و میگه من حواسم بهت هست ، حتی اگه تو حواست بهم نباشه. انگار امام حسین فقط مال منه و با هیچکدومتون شریکش نکردم. فقط مال من. مال خود خودم.

  • کپی از مطالب صهبا